از آن سوی: رو به اندرون
من می خواهم دست شما را بگیرم و از منفذی متفاوت ، شما را به تماشای یک نمایش خیالی از انتخابات اخیر ریاست جمهوری ببرم . وشما را در کنار آقای میرحسین موسوی بنشانم که رییس جمهورشده اند . ایرادی که ندارد ؟ خیال است دیگر.
* * *
بجای مقدمه : من گاه ، به گفتگوی شرموک الاغ ، با خدای متعال می اندیشم . و صحنه ای را تجسم می کنم که الاغ ، ضجه و شکوه به آستان خدای برده و سربه زیر ومحزون و بغض کرده ا زخدا گله می کند . این که : مگر نه مرا توخود خلق کردی و بارمردمان به دوش من گذاردی و کمال مرا در این باربری و بارکشی مقدرفرمودی ؟ پس چرا دراین میان ، صدای عر و تیز مرا به سخره گرفتی و درقرآن خود از آن به "انکرالاصوات" نام بردی ؟ و با این خلقت طنزگونه ات ، درهمه طول تاریخ ، خندیدن آدمیان برمرا مباه و مجاز دانستی ؟ آدمیان تا صدای مرا می شنوند ، به یاد شاره انکرالاصواتی تو می افتند و برمن خنده می کنند . و حال آنکه من دراین ورطه مسخرگی ، هیچ از خود ندارم و تنها هرآنچه تو فرموده ای ، ابراز می کنم .
من حتی در این تخیل خود ، به اشکی که از چشمان الاغ فرو می چکد و برگونه اش می غلتد نیز می اندیشم . الاغ را می بینم که با گوشهای آویزان ، انگار که کوهی برپشت داشته باشد ، آرام به میعادگاه معهود و مالوف خود باز می رود . و باز خدای خوب را می بینم که نازکشان از پی او می رود و با سرانگشتان خداوندگاری اش ، اشک الاغ را از گونه هایش می سترد و درگوشش نجوا می کند : مخلوق نازنین من ، نگران مباش . من درقیامت عنقریب خود ، حتما به حق تو رسیدگی خواهم کرد و درمنظر همه مخلوقاتم ، شان خراش خورده تورا ترمیم خواهم کرد . مرا چاره ای نبود از این که برای تربیت آدمیان خود ، به سمت تو اشاره کنم . وگرنه صدای عرو تیز آنان ، همه هستی را به خنده وا می داشت .
داستان ورود سپاه به عرصه اقتصاد و خرید سهام مخابرات ، بخش کوچکی از یک کتاب صدجلدی است . دربخش های دیگراین کتاب صد جلدی ، حکایت هایی نوبه نو ، دست به دست می دهند و ما را به این روزگار درهم می کشانند .
من درجایی دور ، دربازارچه مرزی میلک زابل ، عده ای از سربازان گمنام امام زمان را دیدم که انبار بزرگی از کودشیمیایی را به افغان ها می فروختند . و درحوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی ، دیدم که ازسود دخانیات و واردات سیگارو معدنی که صاحب شده بودند ، آثار هنری تولید می کردند .
من امام جمعه ای را دیدم که وقتی به او می گفتیم : حاج آقا ، می گویند این قایق مسافربری بزرگ مال شماست ، درپاسخ می فرمود : من تکذیب می کنم . این قایق مسافربری بزرگ ، اگرچه به اسم من است ، اما متعلق به حوزه علمیه برادران است . وباز وقتی از او می پرسیدیم : حاج آقا ، می گویند مجتمع تجاری سرچهارراه انقلاب مال شماست ؟ بلافاصله تکذیب می کرد که : اگر چه به اسم من است ، اما آن مجتمع تجاری سرچهارراه انقلاب ، متعلق به حوزه علمیه خواهران است.
من درنوار ساحلی جنوب ، درمیانه راه ها و جاده ها ، در سواحل شمال ، و درهرکجایی که شما از باب امتحان انگشت بگذارید ، مامورانی را دیده ام که در لباس نظامی و انتظامی ، آستین همت بالا زده اند و در مجاهدتی مثل زدنی ، عرق ریزان ، به حمل و انتقال کالا مشغولند . و دیدم که برای این مجاهدت بزرگ ، حتی اسکله های اختصاصی تدارک دیده اند . و کمی آنسوتر ، مدیر فلک زده یک اداره اقتصادی را دیدم که با بندبند انگشتانش ، سعی می کرد با وارسی اسناد ، کالاهای رسمی وارداتی را شماره کند و با کالاهای موجود دربازاربسنجد .
من به معادن و کارخانه ها و املاک بی صاحب بسیاری نیزسرزده ام . که چگونه در یک ماراتون غارت ، میان دوستان سپاهی و انتظامی و دستگاههای دولتی ، و به حکم رسمی و تردید ناپذیر دستگاه قضایی ، تقسیم شده اند . با سندهای واگذاری تنظیم شده . و مالکیت مسلم .
من خودم که نه ، روح من به سفرهای خارجی نیز رفته است و از دارایی های جماعتی که از وابستگان بوده اند ، خبرگرفته است . آنجاها نیز مجاهدتهایی درکاراست بیاو بنگر .
خدایا می بینی حال و روز مرا؟ من دراین روزگار ، بایستی از فرازها و بلندبختی های سرزمینم سخن می گفتم و از غرور سربه آسمان می ساییدم . اما می بینی که اشک ریزان ، درحسرت فرصت های روبیده شده ، دست بردست می زنم و لب می گزم .
من حتی رییس جمهوری را دیدم که با همراهانش ، گونی های پراز پول به دوش گرفته اند و با چشمانی اشکبار ، علی وار ، به درخانه فقرا می روند و اصلا هم درانتهای ذهن مبارکشان ، به رای فقرا نمی اندیشند .
این ها که آوردم ، تنها چند برگی از آن کتاب صد جلدی است . مابقی را می گذاریم به عهده حضرت صاحب . که مگر خودش بیاید و با مجاهدت مردان حسابگرش ، موی از شکاف خلاف بیرون کشد .
من می خواهم دست شما را بگیرم و از منفذی متفاوت ، شما را به تماشای یک نمایش خیالی از انتخابات اخیر ریاست جمهوری ببرم . وشما را در کنار آقای میرحسین موسوی بنشانم که رییس جمهورشده اند . ایرادی که ندارد ؟ خیال است دیگر.
آقای میرحسین موسوی ، رو به مردم ، پشت میزش نشسته ، ودرکنارش سپاهیان و امامان جمعه و متولیان امور اقتصادی و سندسازان دستگاه قضایی و نمایندگان آستان قدس رضوی و نمایندگان مجلس و خیل بیشماری از این دست ، لرزان ، برسرپا ایستاده یا روی صندلی های ساده ای ، نشسته اند .
آقای میرحسین موسوی روبه مردان آهنین سپاه وماموران انتظامی می گوید : من این تابلوها را برای مشق شمایان به دیوار نصب کرده ام . این قلم ها را بردارید و برای مردم بنویسید که به کجاها چنگ برده اید و در این سالهای دراز چه کرده اید و چه برده اید !
مردان آهنین ما با کمی تردید که : ما باید جوابگوی دیگری باشیم نه تو ، سرانجام قلم ها را برداشته و از تابلویی به تابلوی دیگر می روند و یک به یک برداشته های خود را شماره می کنند .
نوبت به امامان جمعه می رسد . اول اعتراض می کنند که آقای رییس جمهور به شما مربوط نیست ما چه کرده ایم و برای خواهران وبرادران و بستگان و اطرافیان چه تمهیداتی فراهم آورده ایم و درچه کارهایی دخالت کرده ایم بدون اینکه مسئولیت این دخالت های غیرکارشناسانه خود را پذیرفته باشیم . حساب و کتاب ما با دیگری است نه با تو . اما مگر می شود به چشم مردم چشم دوخت و از کنار پرسش های ویرانگرشان بی تفاوت گذرکرد؟ امامان جمعه هم دست به قلم می برند .از تابلویی به تابلویی دیگر .
نوبت به آستان قدس رضوی ها می رسد . ابتدا پرخاش می کنند که : ای داد ای بیداد ، زمانه چه گندی به خود گرفته است که می خواهند درکار آستانه مقدسه دخالت کنند . اما این رییس جمهور بعد از بیست وپنج سال نیامده است که برای هر دستگاه مملکتی ، حیاط خلوتی مجاز و مخصوص بخود به رسمیت بشناسد . آستان قدسی ها هم به ناچار دست به قلم می برند و از تابلویی به تابلویی کوچ می کنند .
نوبت به آقای احمدی نژاد وتیمش می رسد . که باید قلم بردارند و بگویند با آنهمه پول نفت چه کرده اند ؟
من به ادامه داستان نمی پردازم . خدای می داند که قصد من از ترسیم یک چنین صحنه خیالی ، طرفداری کور از مثلا آقای موسوی نیست . من برخلاف سخنوران رسمی و دستگاههای رسمی سخن پراکنی ، عقبه موسوی و همفکرانش را به آمریکا و اسراییل بند نمی کنم . باورم براین بود و هست که یک ماجرای خانوادگی را که به راحتی می شد به نفع نظام و مردم حل کرد ، به دیگران بند کرده ایم و در این ادعا سخت گرفتار شده ایم . من می خواهم درهمین خانه خودمان قضیه را رتق و فتق کنم .
احساس که نه ، باورم این است که : ورود غریبه ای به اسم موسوی به مناسبات اجرایی کشور ، دراین زمان ، یعنی درسال یکهزار و سیصدو هشتادو هشت شمسی ، برج بلند هویتی آدمها و دستگاههای بسیاری را که درآرامش اختفا ، سربه رفتار نامبارک خود داشته اند به لرزه در می آورد و خوابشان می آشفت . از نگاه آنان : موسوی غریبه بود . خودی نبود . پس برای رهایی از یک چنین صحنه ای که می توانست از خیال به واقعیت درآید ، چه باید می کردیم ؟ پاسخش این است : هرطور شده ، اگر زمین را به آسمان بدوزیم ، نباید اجازه بدهیم این غریبه حرف گوش نکن به اندرون و اختفای ما سرفرو کند .
حالا شما ، درمقام خواننده این مطلب ، سعی کنید ارتباط مقدمه این نوشته را با انتهایش کشف کنید . این که : چرا الاغ ، به قدر یک تاریخ ، باید مضحکه موجودی به اسم انسان باشد ؟ من خود معتقدم خدای خوب ، جبران می کند . قبول ندارید ؟ اگر قبول ندارید ، یکبار دیگر مقدمه این نوشته را بخوانید تا راز اشکهای دراز گوش داستان ما را بدانید .
0 نظرات:
ارسال یک نظر