۱۳۸۸/۱۰/۱۵

بگذار این سالهای حرام بگذرد

بگذار این سالهای حرام بگذرد

«امام صادق(ع): کل شهر محرم، و کل یوم عاشورا، و کل ارض کربلا»


. در قبایل عرب همواره جنگ بود، اما مکه "زمین حرام" بود و ماه های رجب، ذی القعده، ذی الحجه و محرم، "زمان حرام، یعنی که در آن جنگ حرام است. دو قبیله که با هم می جنگیدند، تا وارد ماه حرام می شدند، جنگ را موقتاً تعطیل می کردند، اما برای آنکه اعلام کنند در حال جنگند و این آرامش از سازش نیست، ماه حرام است و چون بگذرد، جنگ ادامه خواهد یافت، سنت بود که بر قبه خیمه فرمانده قبیله، پرچم سرخی بر می افراشتند، تا دوستان، دشمنان و مردم، همه بدانند که "جنگ پایان نیافته است." آنها که به کربلا می روند، می بینند که جنگ با پیروزی یزید پایان گرفته و بر صحنه جنگ، آرامش مرگ سایه افکنده است. اما همچنان می بینند که برقبه آرمگاه حسین، پرچم سرخی در اهتراز است؛ "بگذار این سالهای حرام بگذرد!"
"معلم شهید، دکتر علی شریعتی، حسین وارث آدم"


تمام آنها که خون حسین را در زمین کربلا دیدند پرچم حسین را هم در این آسمان اهورایی می دیدند که، هنوز بر فراز قبه اش سرافراز است. چه، پرچم او نه فقط ظاهر پرچم بلکه نگاه کلامی بود و صدای آوایی که از خواهرش، دختر علی، "زینب" بر می خواست. خون حسین ،قیام مردانگی علیه ناجوانمردی، عزت علیه حقارت، شرف علیه بی شرفی و حریت علیه تمام رذایلی است که از ابتدای خلقت آدم تا ظهر عاشورا در وجود مخالفانش تبلور می یابد. از آن روزی که قابیل حسادت کرد تا دوره ای که یزید عیش و حقارت را بر مروت برتری داد، دیر زمانی نمی گذرد و مگر نه اینکه در تمام این دوران حسین ها بر مسلخ رفتند و مگر نه اینکه هابیل ها قربانی قابیل ها شدند، پس چه بیهوده است که بپنداریم حسین بی شهادت از کربلا بگذرد. شهادت اولین وجه قیام حسین بود که با سرنوشت تمام حسینیان پیوند خورده است. سرنوشت تمام کسانی که دروغ و ریای زمانه را بر نمی تابند و لاجرم پرچم سرخی و ردای سبزی به سرخی پرچم حسین)ع( و سبزی وراثت محمد بر می گزینند. اینان که اگر حسین وارث آدم بود، خود وارث حسین اند و وارث قیام علیه تمامی ناجوانمردی های بشریت پس از حسین که رقاصان مسلخ عشق را، سربریده خاک می کردند، با اینحال اما آیا توان این را داشتند پرچم حسین را که اینک پرچم ایشان بود از قبه آرامگاه هایشان بزدایید؟ شهادت یگانه راه عاشقانی بود که بعد از حسین قیام او و پیام زینب را درک کردند و چه سخت است برایشان اگر بر این ادراک، عمل نمی نمودند و چه عذاب آور اگر میراث دار حسین نمی شدند و همچو حسین که خونش، خون محمد است و علی و فاطمه، خون خویش را به حراج نمی گذاشتند که در دنیایی که تمامی مظاهر معنوی انسان و تمامی فضایل روحانی او به بهانه های واهی جولانگاه رذیلت شده است، زنده باشی و بیدار، تمام اینها را ببینی و دم برنیاوری. حق و باطل دوران خودت را وامت خویش را شاهد باشی و از آن به راحتی بگذری. مسئولیت زندگی ات را فقط در ظاهر روزمره ات خلاصه کنی و بر تمام آرمان هایی که همیشه بر آنها اذعان داشته ای پشت پا بزنی. "وقتی در صحنه حق و باطل نیستی، وقتی که شاهد عصر خودت و شهید حق و باطل جامعه ات نیستی، هر کجا که می خواهی باش، چه به نماز ایستاده باشی، چه به شراب نشسته باشی، هر دو یکی است. شهادت حضور در صحنه حق و باطل همیشه تاریخ است."

وجه دیگر قیام حسین پیام زینب بود. زینب، دختر علی، دختر کسی که هیچ عربی با شنیدن نامش از او بی تفاوت نخواهد گذشت و خواهر حسین، که میراث دار علی بود، این بار وظیفه ای به مراتب خطیر و پر حادثه را بر دوش می کشید. کاروان برادر بی سرپرست گشته است و پسر برادر در بستر بیماری است. زینب وظیفه ای داشت و چه وظیفه ای بالاتراز اینکه پیام رسان برادر باشد. نقش پیکی را بازی کند که می رود در جای جای تاریخ و همه را به خود می خواند و از برادر می گوید. او به دمشق می رود. جایی که مظهر رذیلت قاتل پدرش است و به پیش قاتل همیشه منفور تاریخ، آنجا که تمام زبونان عالم سر بر خاک می نهند تا یزید التفاتی کند و در این ساعات محدود که هنوز وقت شرابش نشده است خشمگین نگردد، پیام حسین را هم اوست که می رساند. بدو می گوید چرا حسین قیام کرد و مهمتر، چرا برای این قیام حج را نیمه تمام گذاشت؛ حج این سنتی که از جدش به یادگار داشت در قبال این قیام چه کم داشت؟ در این قیام چه نهفته بود که در هیچ قیام دیگر نهفته نیست؟ و در این حرکت همیشگی از مدینه تا عراق چه امیدی موجود بود که حسین را با خود همراه کرد؟ این خاک چه داشت که پای نهادن حسین بر آن، اجر و عزتش را می افزود؟ زینب برای اینها مسئول گشته بود.

در قبال تمام میراثی که از جدش به یادگاه رسیده، تنها پیام حسین باقی است. رسالت این پیام اکنون بر دوش اوست. کاروان اسیران، کربلا این خاک همیشگی تاریخ را در این روز همیشگی تاریخ -عاشورا- با خود حمل کرده است. به همه جا می برد و به همه نشان می دهد. همه را شاهد می گیرد و مسئولیت را یادآور می شود. همان مسئولیتی که حج را ناتمام گذاشت و بر جهاد تاکید کرد و همان مسئولیتی که شاهد همیشه تاریخ بود بر زمین همیشه تاریخ، که خون حسین را به عنوان خون همیشه تاریخ درخود هضم نمود.

پیام حسین سراسر عراق را می پیماید. از گزند کلام زینب که پیام رسان حسین است هیچکس در امان نیست و مگر می شود از گزند کلام دختر علی در امان بود. علی که هر کلامش سری داشت و نکته ای و هر سخنش مخاطب و آمیزه ای، چگونه می توانست سحر این کلام را به دختر آموزش ندهد؛ او که می دانست زمانی زینب پیام رسان حسین خواهد بود. تاریخ ابراهیم اینک بر زبان زینب جاری است. به دمشق می رسد. دمشق که معاویه آرزوی آن داشت که روزی همچون مداین شود و کاخش چون کاخ کسری پرهیبت و جلال. و اینک از جلال ظاهری کاخ کسری، این کاخ، کم نداشت. ایوان های طویل و تودرتو، بارگاههای عظیم، نشیمنگاه خلیفه مسلمین و تخت خلیفه که اینک دیگر در مسجد نیست که در کاخ است. همان کاخی که زمانی مسجد بر علیه آن قیام کرده بود. یزید به خیال خود و در اوهام باطلش حسین را شکست خورده می دانست و خود را پیروز جنگ با دشمنی که می خواست انتقام پدر از پسر بگیرد. در ذهن کوته بین یزید تاریخ در ظهر عاشورا پایان یافته بود و حکومتش تثبیت یافته تلقی می شد. زینب را خطاب کرد که چه می بینی؟ تمام مردان خیمه گاه حسین کشته شده اند و تنها تو باقی ماندی و پسری از برادر که بیمار است. پیروزی بنی امیه تثبیت گشته و دیگر هیچ چیز جلودار قدرت خلیفه نیست. اما زینب مگر نه اینکه دختر علی است، او چه دید؟ عاشورا را چگونه لمس کرد؟ قیام برادر را چگونه درک نمود؟ او که همراه همیشگی برادرش بود. عاشورا و روز قبل از آن را با برادر سر کرده بود و رسالت قیام را خوب می دانست. چه می توانست ببیند:

"هیچ چیز جززیبایی ندیدم."

"زیبایی"، این سخن کاخ لرزان معاویه را که اینک یزید وارث آن بود لرزاند، چطور امکان داشت خواهری، برادر و تمام منسوبین و مقربین برادرش را اینگونه از دست بدهد، در میدان جنگ شاهد مرگشان باشد، سربریده برادر را بر نیزه های سپاه دشمن ببیند و همه را به زیبایی تعبیر کند. طبیعی است که این زیبایی، یزید را بلرزاند. خشمگین کند. صدایش را بلند نماید. او چه می فهمید از قیام حسین؟ او چه می دانست حیات حسین را و او به چه فکر می کرد جز مرگ یا بیعت حسین؟ و امروز حسین کشته شده بود بی آنکه بیعت کند و این اگر زیبایی داشت برای وی بود. نه برای زینب که خود بازمانده این مرگ بود و این قیام و این خون.

یزید نخواست که بفهمد این بازمانده، خود پیام است. نمی توانست که درک کند. پیامی که تاریخ همیشه آن را با خود حمل خواهد نمود. حرکت حسین در تاریخ ما و در تاریخ اسلام موجب آشکار شدن سه جنبه از وقایع روز گشت. حسین تمامی آزاد مردان را، تمامی انسانهای قلب نشده را و تمامی آزمانهای والای انسانی را در این سه واقعیت به گواه گرفت:

"شهادت"، "پیام" و "قضاوت"

شهادت سهم حسین بود. حرکت حسین قیام علیه تمام فرزندان قابیل در تمام تاریخ است. قیامی که مصلح برپا می دارد، تمام مبانی نظری اش بر این مبنا است و اساساً تمام آنچه که وی را واداشته تا به قیام برخیزد همین است. خون حسین سند این شهادت است و سند تمام شهادت هایی که قبل از وی با همان رسالتی که حسین بر دوش خود احساس می کرد دیگران به آن دست زده بودند و تمام شهادت هایی که پس از حسین رهروان راهش بر آن پای می فشارند. این شهادت همراه همیشگی تاریخ است و افول این گونه شهادت تنها با تعطیلی تاریخ امکان پذیر است و دیگر هیچ.

پیام نیز سهم زینب بود. خواهر برادر و دختر پدر. پیام زینب فقط پیام حسین نبود که پیام علی هم بود و پیام فاطمه و بیش از همه شان، پیام خود زینب. اما تمام این پیام ها همه شان خود یک پیام اند: پیام خون است و بس. پیام "اصلاح طلبی" است که به اصلاح امت جدش می پردازد. اما وقتی تمام راه ها را بسته می بیند، وقتی نمی تواند تنها با زبان و کردار دعوت به حق کند و وقتی تمام زبونان تاریخ را یکجا جمع شده به پیش حاکم جور وظلم می بیند که چگونه پروانه وار دور وی می گردند در حالی که می دانند شراب خوار است و دراسلام شراب حرام است. عیاش است و هیچ حاکم اسلامی همچو وی عیاش نبود و اگر هم پدرش تمایلات عیاشی داشت آشکارا ظاهر نمی کرد، دروغ می گوید و در اسلام دروغ از هر گناهی بدتر است، خون مسلمان می ریزد و پایه تخت و تاج خویش مستحکم می کند و از همه مهتر محصول سلطنت وراثتی است؛ سلطنتی که با محمد )ص( از سنت عرب رخت بر بست و تا زمان پدرش ادامه یافت. می بیند که این وراثت دوباره احیا شده است و می رود تا دوباره احیاگر تمامی سنن پلید قبل از اسلام و تمامی آرمانهای دروغین جاهلی باشد؛ دیگر چرا پیام آور سخن جد و مرام پدر و راه برادر نباشد؟ از آن سو هم دیگرانی هستند که نه تنها زینب بلکه تمام این اتفاقات را می بینند اما باز هم دم برنمی آورند، گویی تاج و تخت یزید برایشان کم عایدی ندارد و این زندگی محافظه کارانه راحت برایشان از هر انقلابی گری، از هر جهش و حرکت به ضد این سلطنت دروغین مناسب تر است، آنها برخلاف زینب دلیلی برای انقلاب ندارند، دیگر چرا قیام کنند؟ چرا دم بر آرند و اعتراض نمایند؟ حسین در برابر این دو گروه قرار گرفت. هم زینب را می شناخت و هم آنها را که به شیرینی دنیا دل بسته بودند. اما قیام کرد و خون خود را به عنوان سند این قیام به زینب سپرد تا آن را در تمام طول تاریخ گواه تمامی انسان ها نماید.

و اما قضاوت، این سنتی که علی آن را برپای داشت تا را مهمترین رکن حکومت خویش کند. در تمامی طول امامت و خلافتش بر آن پای فشرد و هیچ وقت بنابر مصلحت، حقیقت قضاوت را پایمال نکرد. علی که آنگونه بی رحمانه بر مالک اشتر در این باره نوشت و مگر مالک سردار عزیز وی نبود ومگر حاکم مصرش ننموده بود، اما چرا در عهدنامه اش که بر وی نوشت هنگامی که به این سطور رسید، اینگونه بی مهابا و اعتراض آمیز قلم را به حرکت درآورد. مالک که هنوز خطایی نکرده بود و اساساً ذهنش، ذهن خطاکار نبود. چه سری در این قضاوت نهفته بود که علی را اینگونه آشفته می کرد؟ و مگر نه اینکه علی می دید، بهتر از هر کس می دید، که آینده اسلام، آینده حکومت اسلامی در گرو قضاوت عادلانه و قضات مستقلی است که در برابر هیچ جائری و فرماندهی و حاکمی سر تسلیم فرود نیاورند و مگر علی نبود که درآوردن خلخالی را از پای زنی یهودی را مستوجب مرگ حاکم اسلامی می دید و مگر تاریخ اسلام سرنوشت قاضیانی که دل در گروی حاکم جور داشتند بیان نمی کند که با انباری از زهد و تقوا، چون تنها به حکم خلیفه نااهل، قضاوت شرع مسلمین را پذیرفتند نه تنها مردم که حتی پدر و نزدیک ترین افراد خانواده شان هم حاضر به قبول خوردن نانی که آرد آن از خانه این قاضیان بوده است نشدند. حسین نیز فرزند علی بود. خون حسین قضاوت همیشگی تاریخ را به همراه تمامی آزادگان تاریخ همراه خود دارد که بر حق پای فشردند و بر باطل سر تسلیم فرود نیاورند. و بگذار قابیلیان تاریخ این حقیقت را کتمان کنند، بگذار بنده شایسته خدا را متهم به خروج از دین و مخالفت با خلیفه مسلمین نمایند، بگذار عزت مسلمین را که عزت خداست لگدکوب کنند و بر آن مهر خیانت زنند، بگذار پیام آوران حقیقی تمامیت و خاتمیت اسلام را که از خانواده پیامبرند به جرم مخالفت با پیامبر به اسارت گیرند و تکفیر نمایند، بگذار ریشه ستون دین را که فرزند پیامبر در پی احیای آن است از جای درآورند و بگذار بزرگان اسلام را به نام اسلام بکوبند. باتمام اینها، اما قضاوت همیشه تاریخ را چه خواهند کرد؟ قضاوتی که دیر یا زود دامان آنان را نیز فرا خواهد گرفت. هنگامیکه روز حساب کشی می رسد، در آن روز، نه نصیحت حاکم ظالم به کاری می آيد و نه مصلحت دروغین مسلمانی وجه المصالحه قرار می گیرد. آن روز حاکم خود هم در بند تاریخ است. همانگونه که یزید در بند تاریخ قرار گرفت.

با الهام از اندیشه های معلم شهید، علی شریعتی

آرش غفوری

1 نظرات:

Anonymous گفت...

دادكان دمت گرم جنبش تبرييك هرچند رنگ سبز نمودار آخري رو زرد كردند و از وقت برنامه 90 - 1ساعت كم كردند و جواب اصلي برنامه نود گزينه اول يعني ضعف مديريت بود اما ما پيروز شديم
در مورد زرد شدن رنگ سبز نمودار برنامه نود شما رو به خوندن اي نمطلب دعوت مي كنم

این داستان کوتاه اجازه چاپ نگرفت تا اینکه نویسنده ملزم شد هرکجا واژه ی سبز به کار رفته به رنگ زرد تغییر دهد!!!ا
شاگرد راننده اتوبوس مرتب داد میزد : زردوار ، زردوار … بدو حرکت کردیم … زردوار جا نمونی
زردعلی نفس زنان خودش را به اتوبوس رساند ، نوجوانی زرده رو که هنوز پشت لبش زرد نشده بود ، یک کیسه گوجه زرد را به زور با خود حمل میکرد ، بعد از اینکه کیسه ی گوجه زرد را در صندوق بغل اتوبوس گذاشت نفسی کشید و سوار شد .
حق داشت نفس نفس بزند ، طفلکی از زرده میدان تا ترمینال با آن بار سنگین گوجه زرد پیاده آمده بود .
زردعلی چند ماهی میشد که از زردوار آمده بود تهران برای کار ، او در یک مغازه ی زردی فروشی شاگرد شده بود ،

تمام روز با میوه جات و زردیجات سر و کار داشت و گاهی به سفارش مشتری زردی هم پاک میکرد ، آخر وقتها هم فلفل زردهای درشت را به سفارش کبابی محل جدا میکرد. حالا در موسم زرد بهار با اشتیاق فراوان قصد برگشت به روستای سرزردشان را داشت.

دلش برای خوردن زردی پلو کنار خانواده پر میزد ، در این بهار کاملا زرد با آن زرده زاران بکر و دست نخورده ، دویدن روی تپه های سرزرد ، غلطیدن روی زرده ها دیوانه اش کرده بود
هنوز شاگرد راننده فریاد میکرد : زردوار بدو که حرکت کردیم زردوار بدو……..


راننده اتوبوس داشت برای همکارش تعریف میکرد که چطور مامور راهنمایی رانندگی بر سر عبور از چراغ زرد که زرد نبود بلکه زرد بود او را متوقف و طلب رشوه کرده بود
زردعلی بیقرار حرکت کردن اتوبوس بود ، از سر بی حوصلگی تزئینات جلوی اتوبوس را از نظر میگذرانید ، خرمهره های آویزان از آینه – دسته گلها و زرده های روی داشبورد پرچم زرد و سفید و قرمز ایران – شعری که قاب شده به ستون وسط چسبیده بود (من چه زردم امروز) و
کنار زردعلی سیدی با شال و کلاه زرد نشسته بود ، بیتابی او را که دید با لهجه ی زردواری گفت : چیه فرزندم؟

دلت شاد و سرت زرد باد ، چرا اینقدر نگرانی؟ زردعلی با ناراحتی جواب داد : اینجوری که معلومه نصف شب میرسیم زردوار ، سید کلاه زردش را روی سر جابجا کرد و ادامه داد :

بالاخره میرسیم حالا یک کم دیر بشه چه اشکالی داره ؟ بعد یک مشت چاغاله ی زرد ریخت تو مشت زردعلی و گفت : برگ زردیست تحفه ی درویش ..



تقریبا همه به تاخیر در حرکت اتوبوس اعتراض داشتند جز دختری که در صندلی سمت چپ زردعلی نشسته بود ، با چشمانی زرد که سرگرم خواندن روزنامه ی کلمه زرد بود .

در همین بین بود که ناگهان یکی از نیروهای ضد شورش جلو اتوبوس زرد شد و با تحکم گفت : این اتوبوس توقیفه ، راننده با دستپاچگی پاسخ داد : چرا ؟ ما که خلافی … ، ولی قبل از آنکه جمله ی راننده تمام شود با باتوم محکم کوبید روی شیشه و فریاد زد: حالا دیگه اتوبوس زرد تو جاده راه میندازی؟


مسافرها از ترس یکی یکی پیاده میشدند ،راننده قصد اعتراض بیشتر به مامور را داشت که پیرمردی او را نصیحت کرد : زبان سرخ سر زرد میدهد بر باد … زردعلی هاج و واج مانده بود
دختر چشم زرد آرام زمزمه میکرد : دستهایم را در باغچه میکارم …. زرد خواهد شد …میدانم … میدانم
به نقل از www.omid20.info

آخرين اخبار ارس

ادامه راه سبز - ارس

↑ Grab this Headline Animator