. برای ما بچه های بسیجی جنگ، عده ای از فرماندهان جنگ اعم از بسیجی و سپاهی نمونه های ایمان و پرهیزکاری، اسوه های ازخود گذشتگی و ایثار، استوانه های مقاومت و شجاعت، الگوهای معنویت و پاکی بودند. ابراهیم همت، مهدی باکری، حسین خرازی، احمد متوسلیان، احمد رضا کاظمی، حسین زین الدین، علیرضا عاصمی، از جمله آنها بودند. بر تن هر کس که آن لباس سبز و آن آرم ساده و زیبا با آیه شریفه "واعدوا لهم مااستطعتم من قوه" را که می دیدی جز احترام و تکریم او کاری نمی توانستی انجام دهی. مرادم از بچه های بسیج همین مردم هستند که یکی در میان خانواده شهید و جانباز و رزمنده هستند. بی ادعاتر از بچه های سپاه، بسیجی ها بودند که فرماندهان نامی سپاه هم به حال آنها غبطه می خوردند. از سخن آن پیر در می گذرم که آرزو می کرد کاش بسیجی می بود.
عملیات بدر بود در محور طلاییه و از همه عملیات تنها جاده خیبر که به عمق خط سربازان عراقی می رفت در دست ما مانده بود. یک گروه از تخریب چی های اردوگاه شهدای تخریب بودیم که به کمک بچه های گردان تخریب لشکر پنج نصر رفته بودیم. در خط اول نبرد که با نیروهای عراقی دویست متری بیشتر فاصله نداشت و جاده ای باریک در میان هور بود، ده – دوازده نفری از بچه های خراسان بودند که به نوبت شهادت یا جراحت، دیگری جای آنها را می گرفت. ما بچه های تخریب که از شرکت در آفند و پدافند منع می شدیم، پنهانی روزی چند بار با ولع و اشتیاق به کمک آنها می رفتیم که نفسی تازه کنند و لحظه ای آرام بگیرند. دریای آتش بود بر آن جاده شش – هفت متری. محمد باقر قالیباف فرمانده لشکر عملیاتی بود که نیروهایش سخت مقاومت می کردند و هر روز و ساعت کار دشوارتر هم می شد. چند روزی از عملیات گذشته بود که مرتضی قربانی، فرمانده دلیر لشکر بیست و پنج کربلا برای کمک به قرارگاه آمد و قالیباف خسته و مستاصل دست هایش را بالا برد و با لهجه مشهدی اش گفت: "آقا مرتضی، هر کاری می توانی بکن."
مرتضی قربانی ماموریت انهدام جاده و ایجاد شکاف در آن را به علیرضا عاصمی، فرمانده تخریب قرارگاه کربلا داد و صبح زود خدامراد زارع و علیرضا عاصمی و من برای بریدن جاده روانه خط مقدم شدیم. آتش بود که از آسمان می بارید. خدامراد به تیر مستقیم تک تیرانداز ناجوانمرد عراقی به شهادت رسید. دقایقی بعد من با ترکش های خمپاره حرام زاده شصت زخمی شدم. علیرضا عاصمی ماند که به تنهایی کار را تمام کرد و با بدنی کوبیده از درد و موج انفجار به عقب بازگشت.
مرتضی قربانی را الان نمی دانم کجا است و چه می کند، اما قالیباف و محمد کوثری را می بینم و علی فضلی فرمانده تیپ ده سیدالشهدا را در حوادث چند ماه اخیر دیده ام و از او شنیده ام. حقیقت آن است که بسیار گریستم وقتی علی فضلی را دیدم که در مقام فرمانده ارشد سپاه تهران به مقابله با مردمی رفته است که نیروها و بسیجی های سابقش از میانشان برخاسته بودند.
به حرمت انسان که آن را از حرمت کعبه بالاتر دانسته اند سوگند می خورم که نمی فهمم چه بر این پاکبازان و جانبازان سابق رفته است. والله قرار ما این نبود که تیغ بر روی همرزمان خودمان بکشیم. به عکس علی موسوی حبیبی، خواهر زاده میرحسین موسوی، که در عاشورای تهران به شهادت رسید نگاه می کنم و خودم را در آن می بینم. همان که سربند بر سر عازم جبهه شد و پدرش او را بدرقه کرد و به میدان فرستاد. جنگید و از این بوم و بر و دین و مسلک دفاع کرد. نمی دانم آیا یادگاری از آن دوران بر تن داشت، اما جنگ که تمام شد به شهر آمد و بی هیچ ادعایی به زندگی عادی بازگشت. امروز عده ای که نام مقدس بسیج را برای همیشه آلوده کرده اند در مقابل او و امثال او می ایستند و تیر جفا بر سینه پر دردشان می زنند.
وا مصیبتا! کجا می رویم؟ قدری درنگ و لختی تامل برادر. ما خاک پای این مردم بودیم. جان می دادیم که پدران و مادران و خواهران و برادرانمان کمی آسوده تر سر بر بالین بگذارند. چه شده است که اکنون به اسم سپاه و بسیج خواب را بر آنها حرام کرده ایم؟
برادرانم فضلی، کوثری، قالیباف و آنهای دیگر که نمی دانم کجا هستید، من سبزم اما خدایم شاهد است که مانند میلیونها سبز دیگر نه بر شما، که با شما هستم. از خشونت و خونریزی خسته ام. هنوز هم هوس کربلا دارم، اگر چه شرم دارم و خود را آماده دیدار نمی بینم. شما را دعوت می کنم به آن روزها بازگردید و با خودتان خلوت کنید و ببینید قرارمان چه بود. هنوز دیر نشده است و درهای رحمت الهی و آغوش گرم دوستانتان همواره باز است.
رضا فراهانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر