ادامه راه سبز«ارس»: سعیده کردی نژاد یکی از اعضای جبهه مشارکت که در ماههای اول کودتای انتخاباتی در بازداشت به سر می برد، روز پنجشنبه مجددا برای بار دوم بازداشت شده بود و پس از ۳۰ ساعت آزاد شد. آنچه در پی می آید خاطرات سعید کردی نژاد است که در وبلاگ شخصی اش نگاشته است:
بنام منشا تفکر و دانش
سلام به دوستان عزیزم من بلاخره دوباره آزاد شدم تا بازم خاطراتم رو واسه شما بنویسم و باز هم در تجربه ای دیگر با هم شریک شویم
رفته بودیم خونه مادرخانم شهاب تاواسه آزادی همه زندانیهای در بند بخصوص شهاب دعا کنیم همه بچه ها بودن دعاکه شروع شد بچه ها چراغهای عقب رو خاموش کردن و یک چراغ جلو واسه اینکه هادی حیدری بتونه دعا رو بخونه روشن موند همه تو حس وحال دعا رفته بودیم خیلیها باصدای بلند گریه می کردن به یارب یارب دوم که رسیدیم چراغها روشن شد تعداد زیادی لباس شخصی با ماسک اطرافمون رو گرفته بودن یکیشون که اون جلو ایستاده بود دعا رو قطع کرد و بالحن تندی گفت:خیلی خوب بسه دیگه دعاتون قبوله آقایون بیان اینور خانمها هم بروند اونور همون موقع خانم دکتر رمضان زاده داد زد ادب داشته باش این چه طرز رفتار با خانمهاست؟ همه به سمتش نگاه کردیم دیدیم مامورها واسه رد شدن از بین خانمها بهشون لگد میزنن و به یکی از خانمها حرف بدی زده بودند که ایشون از کوره در رفته بود
گفتن همه موبایلاتون رو در بیارین بریزید تو این سبد وای به حال کسی که بگردیمش و موبایل داشته باشه شروع کردن به جمع کردن موبایلها سپهر کوچک پسر شهاب که هنوز خاطره بازداشت پدرش یادش بود شروع کرد به داد زدن و گریه کردن مامورها عکس شهاب رو برداشتن سپهر با گریه بهشون گفت:عکس بابام رو کجا می برید؟ مهرک خانم شهاب پسرش رو محکم بغل کرده بود تا طفل خردسال کمتربترسه
از اونها حکم ورود به منزل رو خواستیم گفتن ما از بخش اطلاعات نیروی انتظامی آمدیم حکم رو به صاحب خونه نشون دادیم همسرشهاب تکذیب کرد و گفت منم ازشون خواستم اما بهم ندادن سخنگوشون گفت آخر بهتون نشون میدیم (که هیچوقت هیچ حکمی نشون داده نشد)
ماهمش ۲ ساعت اینجا کار داریم یک عده آدمهایی بین شما هستند که بهشون مشکوکیم باید بازداشت بشن ۵ تا ۶ نفربیشتر نیستن تمام مدت با هندیکم از جمعیت فیلمبرداری می کردن
دو تا از لباس شخصیها رو شناختم جزء اون افرادی بودن که چندماه پیش واسه بازداشتم درب دانشکده آمده بودن و بعد ساعتها خونه مون رو بازرسی کرده بودن یکیشون اون حاجی ۴۵ ساله بود و دیگری اون پسرک بی ادب که با هندی کم از خونه مون عکس گرفته بود با دیدن من بهم اشاره کرد و گفت:تو بیا اینجا متوجه حضور زویا هم شد بهش گفت:تو هم بیا به اینها دستبند بزن حاجی گفت بگذار ۵ تا ۵ تا دسته بندی کنیم اول هم ازمردها شروع می کنیم ردیف جلو صحابه نشسته بود که بلندش کردن و بهش دستبند زدن یک نگاه معصومانه ای به من کرد و بردنش بیرون تندتند به پسرها دستبند زدن یکی می گفت:چند تا شون یکی دیگه می گفت:تکمیل شد ببرید پایین نوبت گروه بعدیه تا اینکه ربه ردیف آخر مردها رسیدن که سعید نورمحمدی.عطا تهرانچی.محمدرضاجلایی پور بودن بعد از اینکه به اونها دستبند زدن من و زویا رو از روی صندلی بلند کردن و همراه اونها بردن پسرک بی ادب اشاره به من کرد و گفت رو تو بکن به طرف دیوار دستبند این یکی رو از پشت بزن راستی تو وبلاگ داری توش مطلب می نویسی؟
یکی دیگه شون گفت:نه ازهمون جلو زدی خوبه بی خیال بچه ها دستشویی داشتن دونه دونه بردنمون دستشویی بعدش هم بردنمون تو آسانسور سعید و عطا و.... تو لابی نشسته بودند به زویا اشاره کرد گفت برو بنشین رو صندلی اما تو یکی برو اونجا رو به دیواربنشین رو زمین هوا خیلی سردبود خودشون همه کاپشن داشتن ما داشتیم ازسرما می لرزیدیم گفتیم درلابی رو ببندید حداقل گفتن:لازم نکرده تو این بین هر کسی می آمد داخل از ش می پرسیدن باکی کار داری اگه می گفت:واحد ۱۶ فورا بازداشت می شد وقتی کار دستبند زدن به همه(۴۳تا آقا و۲۷تا خانم) تمام شد آمدن پایین (به نقل از اونهایی که آخر از همه پایین آوردنشون) و خانمهای مسن رو هم همونجا با ۳ تا مامور لباس شخصی تو خونه حبس کردن حتی به نگهبان ساختمان هم دستبندزده اند تا به کسی خبر ندهد وقتی تولابی به خانم رمضان زاده گفتند برو تو ماشینایشون گفت تا حکم بازداشت نشون ندین نمیام یکیشون گفت حرف زیادی نزن به زور می بریمت تو ماشین بردنمون تو ماشین ۳تا ون اونجا پارک بود با ۶ تا ماشین که مال مامورها بود بار اول ونها پرشده بود و بچه هارو منتقل کرده بودن بار دوم ماها رو سوار کردن تو هر ون ۱۵ تا آدم بزور جاداده بودن آخرین نفر خانم فریده ماشینی بود که سوار ون کردن حاجی نگاهی توی ون انداخت و اشاره به من کرد و گفت مواظب اون آخری باشید و درب ون رو بست بهمون نفری یک دونه ماسک دادن که باید به چشمامون می زدیم بچه ها بعضیهاشون ترسیده بودن جوونترینهامون ۱۸ ساله بودن ون حرکت کرد و به چهارراه ولیعصر رفت تو زندان از شیوا شنیده بودم که اونجا مرکز پیگیریهای وزارت اطلاعاته و شب قبل از بازداشتش اونجا برده بودنش مطمئن شدم که ما رو هم اونجا می برن وارد حیاطش شدیم همه که پیاده شدن من آخرین نفر بودم پسرک بی ادب بهم گفت:مثل اینکه تو درست بشو نیستی؟ وارد یک اتاق بزرگ شدم همه پسرها با چشم بند اونجا بودن از اونجا وارد یک اتاق کوچک که به اندازه یک فرش ۱۲ متری جاداشت شدیم ۲۷ تا خانم فقط واسه ۲ زانو نشستن جا بود جوانک بی ادب آمد دم درب اتاق و من و زویا رو صداکرد شما دوتا بیاین اینجاببینم رو کرد به نگهبان زن و گفت:خیلی مراقب این ۲تا باش. اتاق خیلی کوچک بود و هیچ پنجره ای برای تنفس نداشت. جمعیت زیاد و خیلی فشرده نشسته بودیم. خیلی ها حالشون بد شده بود و نمی توانستند محیط را تحمل کنند. مثلا همسر دکتر شکوری راد هم راحتی قلبی داشت و هم فشار خون و به شدت حالش بد شده بود. در بین ما یک خانم باردار نیز بود. او نیز اوضاع مساعدی نداشت و مدام حالش بهم می خورد. نگهبانان هم مدام به ما به دروغ می گفتند تا چند ساعت دیگر همه یتان آزادید. اما این چند ساعت مدام تکرار می شد و هیچ خبری از آزادی نبود. خانم مجردی گفت بیایید و دنباله ی دعای کمیل را بخوانیم و 14 مرتبه دعای فرج را با هم بخوانیم تا ان شاء ا... همه با هم به سلامتی آزاد شویم. شروع کردیم به خواندن دعا و همه با هم زمزمه می کردیم. وفتی به دور هشتم خواندن دعای فرج رسیدیم یکی از بازجوهای مرد در را باز کرد و گفت دیگر دعا خواندن بس است اصلا چه معتا دارد که صدای دعا خواندن زن ها را مردها بشنوند. وقتی با کفش در نماز جمعه زن و مرد در کنار هم می ایستند این نمونه دعا خواندن هم عجیب نیست. من که مردم احساساتم از صدای شما تحریک شده است این برخلاف اسلام است. زود جمعش کنید و ادامه ندهید.
یه تعداد پوشه که فرم مشخصات توش بود با خودکار به همه دادن واسه تشکیل پرونده. بچه ها مدام به نگهبانان می گفتند ما باید به خانواده هایمان خبر بدهیم، آن ها فقط می دانند که ما برای دعای کمیل از خانه بیرون آمده ایم. نگهبانان زن از همه یک شماره گرفتند و گفتند اگر برادرها اجازه دادند زنگ می زنیم و به خانواده هایتان اطلاع می دهیم.
بچه هاحسابی وحشت زده شده بودن طولی نگذشت که تعداد زیادی بازجو خودشون رو رسوندن اونجا وبازجویی هارو شروع کردن تعداد اینقدر زیاد بود که حتی تو حیاط یا از اتاق پشت دستشویی هم واسه بازجویی استفاده می کردن اول از آقایون شروع کردن از خانمهاهم مریم طباطبایی و مهرک میراب زاده و مهدیه مینوی و محبوبه حقیقی رو اول بردن بازجوییها تا صبح ادامه داشت مهدیه و محبوبه و مریم که برگشتن گفتن:آمدیم کیفهامون رو برداریم مارو دارن می برن یه جایی من که حدس میزدم دارن میبرنشون اوین بهشون گفتم نترسید میروید اوین
نگهبان زن آمد و صدام کرد
سعیده کردی نژاد کیه بیاد واسه بازجویی چشم بندت رو بزن بیا با من و من رو برد و روی یک صندلی پشت میز نشوندبازجوی مرد گفت:چشم بندت رو یه مقداربده بالا تا از زیرچشم بند فقط برگه رو ببینی یعدشم روبرگه بازجویی نوشت:بیوگرافی خود را بطور کامل بنویسیدمن اززیرچشم بندنگاه کردم دیدم یه برگه تایپ شده رو میزه که نوشته شده بود سئوالات بازجویی ۱.بیوگرافی و.......
متوجه شدم که اینها بازجوهای حرفه ای نیستندواصلابه پای بازجوهای توی اوین نمی رسند
جواب سئوالش رو نوشتم یه آقای دیگه آمدوگفت مثل اینکه توزورت میاد حرف بزنی؟بذار رفت اوین حرف می زنه یکی دیگه آمدگفت این سابقه داره تازه از اوین آمده بیرون ۲ ماه اونجا بوده امامثل اینکه بازجوش نتونسته درستش کنه از اینجا یه راست میری زندان اوین ایندفعه دیگه باردومته وسئوال بعدی رو نوشت چه برنامه ای داشتید که تو دعای کمیل شرکت کردی من واسش نوشتم این فقط یک مراسم دعا بود ونه چیز دیگه ای گفت ببین باکلمات بازی نکن تو تحصیلاتت بالاست کارشناسی ارشد مدرک کمی نیست پس خوب زبان ما رو می فهمی خودت رو به اون راه نزن از کجا از وجود این مراسم آگاه شدی؟جرم دفعه اقدام علیه امنیت ملیه گفتم هنوز اتهامه چیزی ثابت نشده حق نداری اینطوری بگی نوشت تا حالا عضو گروهک منافقین بودی؟نوشتم خیر نوشت باهاشون رابطه داری؟نوشتم نه عضو گروهک 88 که هستی. همین کافیه، چرا عضو جبهه ی مشارکت شدی. این جلسه را هم جبهه ی مشارکت گذاشته بود؟ گفتم نخیر من برای همدردی با خانم شهاب به اونجا رفته بودم و همچنین برای دعا کردن برای زندانی ها. من خودم 2 ماه اوین بودم، تو اون زمان خانواده های زندانی های دیگه به مامانم زنگ می زدند و دلداریش می دادند و باهاش همدردی می کردند. چطور حالا من نباید این کارو بکنم. گفت: این جریان مثل این می مونه که یک نفر با کامیون بزنه به آدم و بکشتش، اون وقت اون آدمو ببرن زندان و مردم برن باهاش همدردی کنن. گفتم این مثالتون اصلا مصداق نداره. گفت: این جریان دعای کمیل را همه ی سایت ها زده بودند و توی همه ی رادیوهای بیگانه هم اعلام شده بود، پس این جریان از طرف بیگانگان هماهنگ شده بود و شما هم شدید عواملشون و تو چون سابقه داری پس نمی تونی بگی من از این جریان خبر نداشتم و فقط به انگیزه ی دعا رفتم. این رو واقعا از ته دل می گم حیفه که بچه هایی با استعداد شما به جای درس خوندن و کار علمی وارد همچین راه های خطرناکی بشن و آینده یشان را به خطر بندازند. سابقه کیفریت رو بنویس نوشتم ندارم گفت چرادروغ می گی تو اوین بودی گفت چه کار کردی که آن دفعه گرفتنت گفتم جرمم امتحان دادن در دانشگاه بود چون اون دفعه درب دانشگاه گرفتنم این دفعه هم جرممان دعای کمیل خواندن بود در یک کشور اسلامی متاسفانه این نیز جرم شده است. گفتم این مشکل شماست که متهمها رو هم مثل مجرمها می برید اوین و مثل من ۲ماه نگه می داریدزیر چشمی بهم نگاه کردو گفت خیلی پررویی این رو تو گزارشم نویسم گفتم بنویس این چه طرز جواب دادنه پررو بهش گفتم درست صحبت کن آقا یکی دیگه آمدوگفت وقتت رو واسه این تلف نکن ازش دلیل حضور تو مراسم رو بپرس بفرستیمش بره اوین گفتم هر کاری که می خواهید انجام بدهیدبهش گفتم آقااگه دختر خودت هم بود واز مراسم دعا می بردنش باهاش اینطوری رفتار می کردن خوب بود انگار یه تلنگوری بهش خورد گفت من دیوونه می شدم بهش گفتم پس فکر کن همه بچه ها دخترتن خودتو بجای خانواده هاشون بگذارگفت حق با شماست (اینها واقعا به پای بازجوهای اوین نمی رسیدن هنوز مقداری عواطف انسانی تو وجودشون بود)و سپس به من گفت من هر وقت می روم اوین حتی برای چند دقیقه حالم بد می شود آنجا محیط خوبی نیست
گفت سعی می کنم کمکت کنم نری اوین اما اگه بار دیکه بگیریمت ایندفعه حکمت اعدامه قبلش هم تا آخر عمرت می برمت اوین یه بازجوی دیگه که رئیسشون بود وتمام موهاش سفیدبود آمد جلو وگفت مااصلا اینجابا شما مثل متهم رفتار نکردیم به این هم نمی گن بازجویی چندتا سئواله فقط بعد پرونده زویا رو آوردو گفت ازاین هم تو بازجویی کن همخونه ایشه مثل این سابقه دار هم هست. برگشتم اتاق.
در کنار من ساجده کیانوش راد بازجویی میشدساجده بعد بازجویی تو اتاق بهم گفت که من هم جواب تو رو واسه شرکت تو مراسم دعا دادم بازجوم بهم گفت چیه کنار این داری بازجویی می شی تودیگه پررو نشو این تو پروندش اقدام علیه امنیت ملی داره چرا جواب این رو به من میدی. بعد از من دخترای دیگه را برای بازجویی بردند و چون سابقه ی سیاسی نداشتند و این ها را نمی شناختند اشک بچه ها را در آورده بودند. ساره عظیمی همسر مهدی شیرزاد و خواهر 18 ساله اش که برای دعا آمده بودند که با ما بازداشت بودند را بردند بازجویی. به ساره گفته بودند دیگه کی از خانوادتون زندانیه، تو و خواهرتم هم می رین اوین. از نقاط احساساتی این دختر معصوم که خواهر کوچکش بود سوء استفاده می کردند، همانطور که در خاطرات 60 روزه ام بیان کرده بودم حرکات این ها از نظر روانی مشابه هم بود فقط با شدتی کمتر از بازجوهای اوین.
مدام برای آن که بچه ها را بترسانند به آن ها می گفتند باید اقرار کنید و بنویسید که این مراسم رنگ و بوی سیاسی داشت و قصد آن آشوب و براندازی نظام بوده است. این بازجویی ها و محیط بازداشتگاه برای بچه ها رعب آور بود. به طوری که اکثر آن ها پس از بازگشتن از بازجویی شدیدا گریه می کردند.
نوبت بازجویی خانم ماشینی،خانم رمضان زاده و خانم مجردی رسیده بود، و هر کدام را جدا جدا برای بازجویی بردند. تمام شب را نتوانستیم بخوابیم، نه فضایی برای خواب داشتیم و نه بازجویی ها تمام می شد. که یکی از مدل های شکنجه این بود که به افراد اجازه ی خوابیدن داده نمی شد. محیط بسیار طاقت فرسا و پر استرس بود، هیچ کدام نمی دانستیم که چه سرنوشتی در انتظارمان است. تا اینکه پس از اتمام بازجویی ها پرونده ها را ردیف کردند و شروع کردند به درجه بندی کردن پرونده ها. لای درب مقداری باز بود و ما از آن جا برخی از چیزها را می دیدیم. یک کیسه آوردند و موبایل ها را خالی کردند و مشغول بررسی موبایل ها شدند. داخل اتاق آمدند و گفتند برای گرفتن عکس آماده شوید. به نوبت بچه ها را صدا کردند تا اینکه نوبت من رسید، و من را با چشم بند داخل اتاق بردند. پس از اینکه عکس گرفتند، جلوی دوربین بردند و گفتند خودت را معرفی کن، نام و نام خانوادگی، شماره ی شناسنامه، نام پدر، تاریخ تولد را بگو و من را دوباره بین بچه ها برگرداندند. به بچه ها گفتم در زمانی که جلوی دوربین قرار می گیرید و خود را معرفی می کنید سعی کنید حالتی باشد که متوجه نشوند که شما سرحال نیستید و به دوربین نگاه نکنید. که اگر فردا روز وزارت اطلاعات خواست از این فیلم ها سوء استفاده کند و آن ها را کنار هم بچیند و مستند بسازد و برای مردم پخش کند و آخر آن اقرار های دروغین بگذارد از حالت چهره مشخص شود که ما در بندیم.
بعد از نهار بازجوی پیر درب اتاق آمد، با خانم مجردی صحبت کرد و خانم مجردی به او گفت چرا نمی گذارید به خانواده هایمان تلفن بزنیم. بازجوی پیر گفت حال که مرحله ی بازجویی تمام شده است پس از نیم ساعت نگهبان زن آمد و تک تک ما را برای تماس تلفنی برد. و به ما گفت فقط یک کلمه می گویید که حالمان خوب است و نه چیز دیگری و دستش را روی شاسی تلفن گذاشته بود که اگر حرف دیگری بزنیم قطع کند. و جالب این که همه ی خانواده ها از نحوه ی بازداشت ما اطلاع کامل داشتند. خانم های متاهل که با همسرانشان بازداشت شده بودند زمانی که سراغ همسر خود را از بازجوی پیر می گرفتند، بازجوی پیر اسم همسر آن ها را می پرسید و پس از پرس و جو از دوستانش به برخی از خانم ها می گفت به بالا منتقل شده است. بچه ها به بازجوی پیر گفتند منظورتان از بالا اوین و از پایین کهریزک است. او نیز لبخندی زد و آن جا را ترک کرد. و ما از این که برخی از مردها را به اوین منتقل کرده اند مطمئن شدیم.
بازجوی پیر به ما گفت تا دو ساعت دیگر آن هایی که باید آزاد بشوند، آزاد می شوند. من این را از طرف خودم به شما قول می دهم. یک ساعت و نیم گذشت. نگهبان زن درب را باز کرد و مرا صدا زد و گفت چشم بندت را بزن و بیا بیرون. من بیرون آمدم مرا به داخل اتاقی برد پرونده ای که برایم تشکیل داده بودند نیز آن جا بود. خانم بازجو شروع به پرسیدن سوالات بی معنی کرد رابطه ات با شهاب در چه حدی بود گفتم خوب معلوم است هم حزبی بودیم و همیشه سلسله مراتب در کارهای تشکیلاتی حفظ می شود گفت یعنی با هم کوه نمی رفتید گفتم منظورت از پرسیدن این سئوال چیست؟گفت منظوری نداشتم نظرت در مورد اندیشه های خانم ماشینی چیست؟ هنوز هم سر عقیده ات هستی که در انتخابات تقلب شده است؟ چرا دعای کمیلتان مختلط بود و در دو منزل جداگانه برای مردها و زن ها مراسم نگرفتید؟ من در جواب سوالات اولیه به او گفتم که این سوالات جز عقاید شخصی است و شما حق تفتیش عقاید ندارید. و اما در مورد انتخابات من 18 جلسه بازجویی 7 تا 8 ساعته در اوین ظرف 2 ماه پس داده ام می توانید به آن ها رجوع کنید مورد من الان شرکت در دعای کمیل است. .گفت من تاسف می خورم از اینکه شماها جزء بهترینها از لحاظ استعداد و اطلاعات هستید اما برای راههای نامناسب از این استعداد استفاده می کنید چرا به خود نمی آیید و برای کشورتان در راههای مفید بجای اغتشاشات از سوادتان استفاده کنید؟ 3 بازجوی زن دیگر هم وارد شدند و به من گفتند شما فعلا این جا ماندگارید. صدای رفتن بچه ها و آزادیشان می آمد بلاخره آخرین نفر نیز آزاد شد.بعداز چند ساعت در باز شد و 6 بازجوی مرد وارد شدند یکی از بازجو ها روی صندلی کنار من نشست و به من گفت تو سابقه داری و جریانت با بقیه فرق می کند تو را نمی توانیم آزاد کنیم . تو حالا حالا ها مهمان مایی.به راننده بگو آماده باشد می رویم اوین می خواهیم تو را به اوین منتقل کنیم فراخوان زده اید تا در قالب مراسم مذهبی برای اغتشاش سازماندهی کنید؟ما اگر دیرتر آنجا می رسیدیم می دیدی چه آدمهایی با چه وضعیتی آنجا حاضر می شدند بازجوی پیر وارد اتاق شد وگفت حاجی قول می ده دختر خوبی بشه شما با لطف بیشتری به پرونده اش نگاه کنید او یک دختر است واسش خوب نیست به من گفت:فکرنکن قهرمان می شی تو جامعه این جریانات وجهه خوبی نداره باز هم یاد اوین افتادم که یکی نقش آدم خوبه رو بازی می کرد و دیگری نقش آدم بده رو و.... (رجوع شود به خاطرات 60 روزه ام در اوین)
بالاخره پس از سئوالات زیاد و سر وکله زدن و تهدیدات زیاد گفتند این دفعه به تو لطف می کنیم و آزادت می کنیم اما دفعه بعد اگر در هر مراسمی چه مذهبی با رنگ و بوی سیاسی وچه تجمعات بازداشت شوی دیگر آزاد نمی شوی در ضمن در دانشگاه هم حواست را جمع کن که ما مراقب حرکاتت هستیم تو 2 بار پرونده داری
مرا از اتاق بیرون بردند ووسائلم را تحویلم دادند و بعد به حیاط بردند و چشم بند زدند و سوار ماشینم کردندو گفتند سرت را پایین بگیر ماشین حرکت کرد و پس از چند دقیقه ایستاد مرا پیاده کردند و رفتند توجه که کردم دیدم تقاطع خیابان طالقانی و مفتح هستم دیر وقت بود وبه خانه رفتم.
0 نظرات:
ارسال یک نظر