رهبران جنبش سبز و ميليونها نامزد سياست
ادامه راه سبز - ارس: كم نيستند كسانی كه از خود میپرسند چرا رهبران جنبش سبز، اكنون كه مردم به صحنه آمدهاند و اكنون كه تا اين حد فضا سياسی است، به هر مناسبت آنها را به خيابان نمیخوانند، تا مردم زودتر از اين سيل ستم و مصيبت وا برهند؟ و البته معدود نيستند آنهايی كه نتيجه میگيرند آنها به هر دليل توان و يا تمايل رهبری جنبش را آن طور كه بايد ندارند، آنهایی كه هر روز، به طعنه يا با افسوس، بيشتر میگويند و مینويسند: اين جنبش سر ندارد.
در برابر این دستگاه مهیب كه از زر و زور هیچ چیز كم ندارد و هر چیزی از او برمیآید، حق داریم از خود بپرسیم چگونه میشود بی تشكیلات و سازماندهی مردم راهی به جایی برد؟ وا گذاشتن مردم به خود و گرهزدن سرنوشت جنبش به پیشامد، دل خوش كردن به خلاقیت تكتك افراد به این امید صرف كه قطرهها همدیگر را بجویند و سیلی بسازند، البته راهبردی نیست كه در «دوران فطرت» (وقتی كه نظام حاكم بر زندگی اجتماعی آدمها آنها را زیر چرخدندههایش غرق تقلا برای بقا كرده) به خودی خود به بسیج تودهها بینجامد و اساساً به كاری بیاید و اگر بنا را بر كنش غریزی بگذاریم اصلاً چه نیاز به راهبرد، به كسی به نام رهبر و به صدور بیانیه؟
«كار سیاسی» در چنین دوران فطرتی باید از نقطهای شروع شود و لاجرم سازماندهی میطلبد برای تجمیع نیروهای هر چند اندك و برنامه برای گسترش هسته و نهایتاً لرزه و رخنه در شبكهی مستقری كه همه جا را در برگرفته است. این درست شرایط سالهاییست كه سر كردیم و نه مختص سالهای اخیر ما، كه در واقع شرایط غالب بر زندگی همه است، همان چیزی كه روزمرگی زندگی مینامیمش. این شرایط دیگر اما شرایط امروز ما نیست.
در روزهایی كه گذشت چیزهایی دیدهایم، كارهایی كردهایم و اصلاً جوری بودهایم كه با قبل یكسره فرق داشته. حس میكنیم در این مدت اتفاقی برایمان افتاده. این چیزی كه بر سر ما آمده درست همان آنیست كه شرایط قبل و بعد ما را یكسره دگرگون كرده است. كسی دقیق نمیتواند بگوید كی بود؟ بیست و دوم خرداد بود، یا چند روز پیشتر و یا نه، چهار روز بعد و در آن راهپیمایی خیرهكننده؟
واقعیت این است كه هدف سیاست حقیقی (در نقطهی مقابل سیاست موسوم به واقعگرا كه در نهایت خلاصه میشود به زد و بند همان صاحبان زر و زور، با ظاهری آراستهتر و شگردهایی پیچیدهتر) چیزی نیست جز رسیدن به همین نقطه، به لحظهای كه كسی، در حیات اجتماعیاش، دیگر همان آدم قبلی نیست؛ به لحظهای كه از آن به بعد فضا مطلقاً سیاسی میشود. سازماندهی و برنامهریزی در دوران فطرت با هدف رقم زدن آن رخدادی است كه چنین فضا را عوض كند.
آن وقت دیگر آدمهایی كه در این فضا نفس میكشند چارهای جز سیاسی بودن ندارند، چارهای ندارند جز این كه خود را بالاتر و تا تراز انسان بر بكشند. افراد عادی تا دیروز، در برابر چشمان ما رشادتها میكنند كه ورای ظرفیتی است كه از آنها سراغ داشتهایم چون به یمن آن رخداد به سوژههایی بدل شدهاند با قدرت و ارادهای مضاعف. آنچه در این ماهها دیدهایم نمیگذارد تا قهرمانیهایی از این دست را به چوب افسانه برانیم. بر این مبنا برای سیاست حقیقی رسیدن به هر هدفی موكول به تحقق این هدف محوری است.
اگر در شرایط پیش از رخداد اقتضای رهبری سیاسی تزریق طرح و برنامه و سازماندهی و به عبارتی بسترسازی برای وقوع این "لحظه"ی صاعقهوار بود، از لحظهی وقوع این رخداد كار وی عبارت میشود از گره زدن آحاد مردم به رخداد به عنوان سوژههای برگزیدهی آن، زدن پیوندی چنان ناگسستنی كه پس از آن جدا كردن سوژهها از رخداد و از این طریق پایین كشیدنشان از مقام سوژگی نامیسر باشد. شاید در نگاه نخست عجیب به نظر بیاید، اما چنین پیوندی فقط در زبان و به وسیلهی كلام محقق شدنی است.
وقتی نامی به چیزی میدهیم پیوند بین نام و نامیده از همان جنس پیوندی است كه میان رخداد و سوژهاش برقرار میشود. درست مثل نشان كردن و شاید نوعی داغ زدن، با این تفاوت كه نام به جای خاصی از سطح یا بدن خلاصه نمیشود. شبیه به داغ بیشتر به این جهت كه تا آن جسم هست داغ هم هست، تا جایی كه حتا تصور جسم نامیده شده بدون نامش میسر نیست. این كار، چنین داغ زدنی، كاری است كه فقط در ید قدرت زبان است. ولیكن برای نامیدن «رسمی» چیزی یا كسی، باید شأن و مقام این كار را داشت.
با این كار گویی تعلق كسی یا چیزی، از رهگذر نام و نشانی كه به او میدهیم، به مختصاتی خاص ثبت میشود، به منشاء، به اصل و نسب و الی آخر و خوب، در سیاست حقیقی كار رهبر همین پیوند زدن ماست به رخداد، به رخدادی كه همیشه انگار باید از سرمان بگذرد تا بعد و به عنوان چیزی كه قبلاً رخ داده ملتفتش شویم. رهبر همان مقامی است كه شأنیت چنین كاری را دارد. شأن نامیدن ما به عنوان سوژههای یك رخداد. در حقیقت این مهمترین و شاید تنها كاركرد اوست، از این نظر كه این كار، ثبت تعلق ما به یك رخداد، فقط از پس او بر میآید و بس.
نكتهی ظریفی هست كه رهبر سیاست حقیقی را، دقیقتر بگوییم، شأن و مقام او را از دیگر مقامهای نامگذار متمایز میكند و آن این كه رابطهی میان او و فعل نامیدن دو سویه است: او رهبر است پس با نامگذاری پیوند تام ما را با یك رخداد در زبان ثبت ابدی میكند و بر عكس، درست به این دلیل كه او با نامیدنش چنین پیوندی بین ما و رخداد را در زبان ثبت میكند، شأن رهبری پیدا میكند. هیچ مرجعی خارج از این رابطهی دو سویه قادر نخواهد بود مشروعیت این مقام را به كسی تنفیذ كند و یا از او بستاند.
این همان قدرت پیوند دهندهای است كه فقط از كلام بر میآید، منتها در شرایطی از هر نظر خاص. كلمات همان كلمات همیشگیاند؛ قدرت آزاد شده در یك آنِ تاریخ است كه، وقتی همین كلمات از دهان كسی در میآیند كه به همچو قدرتی تكیه كرده، بردی بینهایت بدانها میدهد. بنا بر این منطق بود كه «من به پشتوانهی این ملت دولت تعیین میكنم» نیرویی یافت كه از جملهای ساده به تیر خلاص ژاندارم منطقه بدل شد.
به همان ترتیب كه مثلاً در تجربهی دینی مسیحی شدن، مسلمانی و ... بسته به پروژه و برنامهای بلند و حتا كوتاه مدت نیست كه بنا باشد در آیندهی دور و نزدیك متحقق شود، بلكه به یك لبیك، به پذیرش نام مسلمان یا مسیحی ... موكول است و البته به تصمیمی كه در این نامپذیری نهفته، «سیاسی شدن»، وفاداری به قیامی كه رخ داده و جنبشی كه جرقهاش زده شده، در گرو لبیك به نداییست كه روی افراد نام «سوژههای آن رخداد» را میگذارد. از این پس فرقی نمیكند كه كجا باشیم و به چه كار، خیابان دیگر آن محلی نیست كه در ذات خود ضامن سیاسی بودن كسی باشد.
معلوم است كه برای رسیدن به اهداف ریز و درشت برنامه و سازماندهی لازم است و حتا تشكیلات. معلوم است كه مردمی كه دستشان خالی است فقط به اتكای انضباطشان در مبارزه میتوانند بر دشمنی هرچند پرهیمنه پیروز شوند. منتها این انضباط در گرو وفاداریشان به رخدادی است كه آنها را به هم وصل میكند. تنها به این شرط هر سازمان و شبكهای میتواند و صد البته باید شكل بگیرد. رهبران جنبش سبز هم اگر میتوانستند میبایست در این راه گام میزدند، ولی صحبت بر سر كار ویژهایست كه آنها در مقام رهبر لحظهای نمیتوانند از آن غافل شوند.
همه چیز به همین بود و نبود رخداد بستگی دارد. اگر نباشد این رخداد، ای بسا كه هر تلاشی از این دست به داستانسرایی بیحاصل در قالب حماسه بدل شود. به فرض هم كه رخدادی باشد و اما پرچمداران آن شهامت، توان یا موقعشناسی لازم برای ثبتش در كلام، برای اعلام پیوند بی برو برگرد رخداد با سوژههای آن را نداشته باشند، رخداد البته بی اثر نخواهد ماند و سوژههایی هم پیدا میشوند كه كم یا بیش سرنوشتشان را بدان گره میزنند؛ ولیكن نه بشارتی در كار خواهد بود و نه رهبری از خلال این سیاست حقیقی سر بر میآورد.
سخن هر چند صادقانه و بیوقفهی همچو پرچمداری، حرافی كشدار و بیاثر از آب در میآید. از طرف دیگر، دعوت رهبران جنبش سبز به استفاده از شبكههای پیشاپیش موجود در اجتماع، توسل آنها به جنبههایی كه با حیات هر روزهی ما سر و كار دارند و اعلام این كه كار سیاسی و راه این جنبش با جریان طبیعی زندگی باید عجین شود، فرقی به ظاهر باریك اما ریشهای دارد با خوشبینی مفرط نسبت به سیر طبیعی امور و باور به شكلگیری و نمو شبكههایی كه بعدها خودبهخود بانی دگرگونی موعود میشوند.
فرق در این است كه صحبت از رخدادی نیست كه باید به انتظار روی دادنش نشست؛ دعوت رهبران جنبش سبز به رخدادی است كه پشت سر گذاشتهایم و به این اعتبار ما را گزیری از آن نیست. آنها ما را در همهی لحظههای بودنمان دعوت میكند تا تعلقمان به جنبش سبز را فراموش نكنیم. راه سبز شاهراهی نیست كه از اینجا تا جایی خاص كشیده شده باشد و بعد تمام. رفتن به راه سبز گام زدن در همهی ردهایی است كه صاعقهی سبز در این عرصهی صعبالعبور بر جای گذاشته است.
با این اوصاف پیشنهاد در خیابان ماندن در روز 13 آبان تا رسیدن به هدف، در باطن چه معنایی میتواند داشته باشد جز بیتابی برای استعفای هر چه زودتر از سوژگی سیاسی، برای رفتن دوباره به لاك خود. عجله برای زودتر زمین گذاشتن بار امانت و تن زدن از وظیفهی انسان بودن. دلخوش كردن به هدفی هر چند چشمگیر و چشم پوشیدن از ادامهی راه و اهدافی كه از این راه و تنها در آن دستیافتنیاند.
غافل از این كه از وقتی جنبش سبز به نام همه ما زده شده، از وقتی ما را نامزد این رخداد كردهاند، گریزی از سیاسی بودن نداریم و از زیستن این رخداد در مقام سوژههای آن. در ذات این پیوند است كه به اهدافی با برد نامعین راه ببرد تا آنجا كه رهبرش هم حتا اگر خواست حدی برای آن بگذارد، از وی در بگذرد و به اهداف امروز و فردا خلاصه نشود.
ادامه راه سبز - ارس: كم نيستند كسانی كه از خود میپرسند چرا رهبران جنبش سبز، اكنون كه مردم به صحنه آمدهاند و اكنون كه تا اين حد فضا سياسی است، به هر مناسبت آنها را به خيابان نمیخوانند، تا مردم زودتر از اين سيل ستم و مصيبت وا برهند؟ و البته معدود نيستند آنهايی كه نتيجه میگيرند آنها به هر دليل توان و يا تمايل رهبری جنبش را آن طور كه بايد ندارند، آنهایی كه هر روز، به طعنه يا با افسوس، بيشتر میگويند و مینويسند: اين جنبش سر ندارد.
در برابر این دستگاه مهیب كه از زر و زور هیچ چیز كم ندارد و هر چیزی از او برمیآید، حق داریم از خود بپرسیم چگونه میشود بی تشكیلات و سازماندهی مردم راهی به جایی برد؟ وا گذاشتن مردم به خود و گرهزدن سرنوشت جنبش به پیشامد، دل خوش كردن به خلاقیت تكتك افراد به این امید صرف كه قطرهها همدیگر را بجویند و سیلی بسازند، البته راهبردی نیست كه در «دوران فطرت» (وقتی كه نظام حاكم بر زندگی اجتماعی آدمها آنها را زیر چرخدندههایش غرق تقلا برای بقا كرده) به خودی خود به بسیج تودهها بینجامد و اساساً به كاری بیاید و اگر بنا را بر كنش غریزی بگذاریم اصلاً چه نیاز به راهبرد، به كسی به نام رهبر و به صدور بیانیه؟
«كار سیاسی» در چنین دوران فطرتی باید از نقطهای شروع شود و لاجرم سازماندهی میطلبد برای تجمیع نیروهای هر چند اندك و برنامه برای گسترش هسته و نهایتاً لرزه و رخنه در شبكهی مستقری كه همه جا را در برگرفته است. این درست شرایط سالهاییست كه سر كردیم و نه مختص سالهای اخیر ما، كه در واقع شرایط غالب بر زندگی همه است، همان چیزی كه روزمرگی زندگی مینامیمش. این شرایط دیگر اما شرایط امروز ما نیست.
در روزهایی كه گذشت چیزهایی دیدهایم، كارهایی كردهایم و اصلاً جوری بودهایم كه با قبل یكسره فرق داشته. حس میكنیم در این مدت اتفاقی برایمان افتاده. این چیزی كه بر سر ما آمده درست همان آنیست كه شرایط قبل و بعد ما را یكسره دگرگون كرده است. كسی دقیق نمیتواند بگوید كی بود؟ بیست و دوم خرداد بود، یا چند روز پیشتر و یا نه، چهار روز بعد و در آن راهپیمایی خیرهكننده؟
واقعیت این است كه هدف سیاست حقیقی (در نقطهی مقابل سیاست موسوم به واقعگرا كه در نهایت خلاصه میشود به زد و بند همان صاحبان زر و زور، با ظاهری آراستهتر و شگردهایی پیچیدهتر) چیزی نیست جز رسیدن به همین نقطه، به لحظهای كه كسی، در حیات اجتماعیاش، دیگر همان آدم قبلی نیست؛ به لحظهای كه از آن به بعد فضا مطلقاً سیاسی میشود. سازماندهی و برنامهریزی در دوران فطرت با هدف رقم زدن آن رخدادی است كه چنین فضا را عوض كند.
آن وقت دیگر آدمهایی كه در این فضا نفس میكشند چارهای جز سیاسی بودن ندارند، چارهای ندارند جز این كه خود را بالاتر و تا تراز انسان بر بكشند. افراد عادی تا دیروز، در برابر چشمان ما رشادتها میكنند كه ورای ظرفیتی است كه از آنها سراغ داشتهایم چون به یمن آن رخداد به سوژههایی بدل شدهاند با قدرت و ارادهای مضاعف. آنچه در این ماهها دیدهایم نمیگذارد تا قهرمانیهایی از این دست را به چوب افسانه برانیم. بر این مبنا برای سیاست حقیقی رسیدن به هر هدفی موكول به تحقق این هدف محوری است.
اگر در شرایط پیش از رخداد اقتضای رهبری سیاسی تزریق طرح و برنامه و سازماندهی و به عبارتی بسترسازی برای وقوع این "لحظه"ی صاعقهوار بود، از لحظهی وقوع این رخداد كار وی عبارت میشود از گره زدن آحاد مردم به رخداد به عنوان سوژههای برگزیدهی آن، زدن پیوندی چنان ناگسستنی كه پس از آن جدا كردن سوژهها از رخداد و از این طریق پایین كشیدنشان از مقام سوژگی نامیسر باشد. شاید در نگاه نخست عجیب به نظر بیاید، اما چنین پیوندی فقط در زبان و به وسیلهی كلام محقق شدنی است.
وقتی نامی به چیزی میدهیم پیوند بین نام و نامیده از همان جنس پیوندی است كه میان رخداد و سوژهاش برقرار میشود. درست مثل نشان كردن و شاید نوعی داغ زدن، با این تفاوت كه نام به جای خاصی از سطح یا بدن خلاصه نمیشود. شبیه به داغ بیشتر به این جهت كه تا آن جسم هست داغ هم هست، تا جایی كه حتا تصور جسم نامیده شده بدون نامش میسر نیست. این كار، چنین داغ زدنی، كاری است كه فقط در ید قدرت زبان است. ولیكن برای نامیدن «رسمی» چیزی یا كسی، باید شأن و مقام این كار را داشت.
با این كار گویی تعلق كسی یا چیزی، از رهگذر نام و نشانی كه به او میدهیم، به مختصاتی خاص ثبت میشود، به منشاء، به اصل و نسب و الی آخر و خوب، در سیاست حقیقی كار رهبر همین پیوند زدن ماست به رخداد، به رخدادی كه همیشه انگار باید از سرمان بگذرد تا بعد و به عنوان چیزی كه قبلاً رخ داده ملتفتش شویم. رهبر همان مقامی است كه شأنیت چنین كاری را دارد. شأن نامیدن ما به عنوان سوژههای یك رخداد. در حقیقت این مهمترین و شاید تنها كاركرد اوست، از این نظر كه این كار، ثبت تعلق ما به یك رخداد، فقط از پس او بر میآید و بس.
نكتهی ظریفی هست كه رهبر سیاست حقیقی را، دقیقتر بگوییم، شأن و مقام او را از دیگر مقامهای نامگذار متمایز میكند و آن این كه رابطهی میان او و فعل نامیدن دو سویه است: او رهبر است پس با نامگذاری پیوند تام ما را با یك رخداد در زبان ثبت ابدی میكند و بر عكس، درست به این دلیل كه او با نامیدنش چنین پیوندی بین ما و رخداد را در زبان ثبت میكند، شأن رهبری پیدا میكند. هیچ مرجعی خارج از این رابطهی دو سویه قادر نخواهد بود مشروعیت این مقام را به كسی تنفیذ كند و یا از او بستاند.
این همان قدرت پیوند دهندهای است كه فقط از كلام بر میآید، منتها در شرایطی از هر نظر خاص. كلمات همان كلمات همیشگیاند؛ قدرت آزاد شده در یك آنِ تاریخ است كه، وقتی همین كلمات از دهان كسی در میآیند كه به همچو قدرتی تكیه كرده، بردی بینهایت بدانها میدهد. بنا بر این منطق بود كه «من به پشتوانهی این ملت دولت تعیین میكنم» نیرویی یافت كه از جملهای ساده به تیر خلاص ژاندارم منطقه بدل شد.
به همان ترتیب كه مثلاً در تجربهی دینی مسیحی شدن، مسلمانی و ... بسته به پروژه و برنامهای بلند و حتا كوتاه مدت نیست كه بنا باشد در آیندهی دور و نزدیك متحقق شود، بلكه به یك لبیك، به پذیرش نام مسلمان یا مسیحی ... موكول است و البته به تصمیمی كه در این نامپذیری نهفته، «سیاسی شدن»، وفاداری به قیامی كه رخ داده و جنبشی كه جرقهاش زده شده، در گرو لبیك به نداییست كه روی افراد نام «سوژههای آن رخداد» را میگذارد. از این پس فرقی نمیكند كه كجا باشیم و به چه كار، خیابان دیگر آن محلی نیست كه در ذات خود ضامن سیاسی بودن كسی باشد.
معلوم است كه برای رسیدن به اهداف ریز و درشت برنامه و سازماندهی لازم است و حتا تشكیلات. معلوم است كه مردمی كه دستشان خالی است فقط به اتكای انضباطشان در مبارزه میتوانند بر دشمنی هرچند پرهیمنه پیروز شوند. منتها این انضباط در گرو وفاداریشان به رخدادی است كه آنها را به هم وصل میكند. تنها به این شرط هر سازمان و شبكهای میتواند و صد البته باید شكل بگیرد. رهبران جنبش سبز هم اگر میتوانستند میبایست در این راه گام میزدند، ولی صحبت بر سر كار ویژهایست كه آنها در مقام رهبر لحظهای نمیتوانند از آن غافل شوند.
همه چیز به همین بود و نبود رخداد بستگی دارد. اگر نباشد این رخداد، ای بسا كه هر تلاشی از این دست به داستانسرایی بیحاصل در قالب حماسه بدل شود. به فرض هم كه رخدادی باشد و اما پرچمداران آن شهامت، توان یا موقعشناسی لازم برای ثبتش در كلام، برای اعلام پیوند بی برو برگرد رخداد با سوژههای آن را نداشته باشند، رخداد البته بی اثر نخواهد ماند و سوژههایی هم پیدا میشوند كه كم یا بیش سرنوشتشان را بدان گره میزنند؛ ولیكن نه بشارتی در كار خواهد بود و نه رهبری از خلال این سیاست حقیقی سر بر میآورد.
سخن هر چند صادقانه و بیوقفهی همچو پرچمداری، حرافی كشدار و بیاثر از آب در میآید. از طرف دیگر، دعوت رهبران جنبش سبز به استفاده از شبكههای پیشاپیش موجود در اجتماع، توسل آنها به جنبههایی كه با حیات هر روزهی ما سر و كار دارند و اعلام این كه كار سیاسی و راه این جنبش با جریان طبیعی زندگی باید عجین شود، فرقی به ظاهر باریك اما ریشهای دارد با خوشبینی مفرط نسبت به سیر طبیعی امور و باور به شكلگیری و نمو شبكههایی كه بعدها خودبهخود بانی دگرگونی موعود میشوند.
فرق در این است كه صحبت از رخدادی نیست كه باید به انتظار روی دادنش نشست؛ دعوت رهبران جنبش سبز به رخدادی است كه پشت سر گذاشتهایم و به این اعتبار ما را گزیری از آن نیست. آنها ما را در همهی لحظههای بودنمان دعوت میكند تا تعلقمان به جنبش سبز را فراموش نكنیم. راه سبز شاهراهی نیست كه از اینجا تا جایی خاص كشیده شده باشد و بعد تمام. رفتن به راه سبز گام زدن در همهی ردهایی است كه صاعقهی سبز در این عرصهی صعبالعبور بر جای گذاشته است.
با این اوصاف پیشنهاد در خیابان ماندن در روز 13 آبان تا رسیدن به هدف، در باطن چه معنایی میتواند داشته باشد جز بیتابی برای استعفای هر چه زودتر از سوژگی سیاسی، برای رفتن دوباره به لاك خود. عجله برای زودتر زمین گذاشتن بار امانت و تن زدن از وظیفهی انسان بودن. دلخوش كردن به هدفی هر چند چشمگیر و چشم پوشیدن از ادامهی راه و اهدافی كه از این راه و تنها در آن دستیافتنیاند.
غافل از این كه از وقتی جنبش سبز به نام همه ما زده شده، از وقتی ما را نامزد این رخداد كردهاند، گریزی از سیاسی بودن نداریم و از زیستن این رخداد در مقام سوژههای آن. در ذات این پیوند است كه به اهدافی با برد نامعین راه ببرد تا آنجا كه رهبرش هم حتا اگر خواست حدی برای آن بگذارد، از وی در بگذرد و به اهداف امروز و فردا خلاصه نشود.
0 نظرات:
ارسال یک نظر