۱۳۸۸/۰۸/۱۶

روز ِ صد و چهل و پنجم: فریاد ضد ِ استکبار ِ داخلی

روز ِ صد و چهل و پنجم: فریاد ضد ِ استکبار ِ داخلی

آنچه می‌نویسم دیده‌هایِ من از نهِ صبح تا دو پس از ظهر است:

ساعتِ نهِ صبح به‌سمتِ هفتِ تیر راه افتادم. نه و پانزدهِ دقیقه و با ورود به خیابانِ مفتح می‌شد توده‌یِ مردم را دید که مسیرِ همگی یکی بود. نه و نیم و با ورود به میدانِ هفتِ تیر، گاردی‌ها و امنیتی‌هایِ حکومت در دو سو حضور داشتند اما پس از ورود به خیابانِ کریمخان بود که مشخص شد رژیم هر چه نیرو داشته در محدوده‌یِ راهپیماییِ سبزها مستقر کرده است. هنوز می‌شد اتوبوس‌هایِ حکومتی را دید که دانش‌آموزانِ بیچاره را با شعارهایِ توخالیِ رژیم به‌سویِ سفارتِ آمریکا می‌بردند. پانزده دقیقه به ده بود که سرِ خیابانِ نجات‌اللهی پیاده شدم و منتظرِ دوستان ماندم. چند نفر آمدند و چند نفر در ترافیک مانده بودند. پانزده یا بیست دقیقه بیشتر به درازا نکشید که ناباورانه و ناگهانی از سویِ لباس‌شخصی‌ها دستگیر شدیم. آشِ نخورده و دهنِ سوخته! جزئیات و حاشیه‌هایِ شنیدنی‌اش را در اینجا چندان صلاح نیست بگویم اما در حالی که کمابیش یقین پیدا کردم ما را با خود خواهند برد، پس از نیم ساعت باز هم ناباورانه آزاد شدیم. (سبزها جمع شده بودند و بی‌سیم و پیغام و پسغام به حاجی‌هایِ امنیتی رسید که چه نشسته‌اید که اغتشاش‌گرها سر و کله‌یِ‌شان پیدا شده و تا نمایشِ استکبارستیزیِ ما مستکبران خراب نشده، بجنبید!)

نزدیکیِ ساعتِ ده و سی دقیقه و در حالی که نه دستگیری و نه آزادی‌ِمان را باور می‌کردیم، دوباره به سرِ خیابانِ نجات‌اللهی آمدیم و اینجا شاهدِ اولین برخوردهایِ گاردی‌ها با توده‌یِ مردمِ ایستاده در پیاده‌رو بودیم. مردم و به‌ويژه زنان و دختران را زدند. درست در همین زمان بود که نخستین جمعِ چندصدنفریِ سبزها از پایین به سرِ خیابانِ عضدی رسیدند و با نمادهایِ سبز و برگه‌هایِ سبزِ فراوانی که نامِ "میرحسینِ موسوی" بر آن نوشته شده بود و با شعارِ «یاحسین میرحسین» و «مرگ بر دیکتاتور»، واردِ خیابانِ کریمخان شدند اما به‌شتاب توسطِ گاردی‌ها به خیابانِ عضدی بازگردانده شدند.

چون امنیتی‌ها یکبار ما را گرفته بودند، چنین اختیار کردیم که از کوچه و پس‌کوچه‌ها به‌سویِ میدانِ هفتِ تیر برویم. در تمامیِ کوچه‌ها جمعیتِ سبزها حضور داشتند و گاهی یکپارچه شده، شعارهایِ اعتراضی سر می‌دادند. نزدیکِ ساعتِ یازده و پس از چندبار یورشِ گاردی‌ها به معترضان، دوستان را گم کردم و به‌تنهایی دنبالِ اجتماعِ سبزها در پیرامون به راه افتادم. جمعیتِ چند هزار نفریِ سبزها با فریادهایِ «مرگ بر دیکتاتور» و دیگر شعارهایِ جنبش در کوچه‌هایِ بینِ خیابانِ عضدی و بلوارِ میرزایِ شیرازی در تعقیب و گریز با گاردی‌ها بودند. در یکی از کوچه‌ها، سبزهایِ معترض با کیسه‌هایِ سیمان شروع به بستنِ راهِ گاردی‌ها کردند.

اشک‌آورِ شلیک شده در این روز از پندار فزون بود، جوری که کمابیش در بسیاری مسیرها چشم‌ها می‌سوخت و سرفه‌هایِ مداوم به‌دنبالش می‌آمد.

نزدیکِ ساعتِ یازده و سی دقیقه یکی از چشمگیرترین گردهماییِ سبزها در تقاطعِ میرزایِ شیرازی و مطهری شکل گرفته بود. یک پارچه‌یِ سبز بسیار بزرگ نیز رویِ دستانِ معترضان به رقص درآمده بود و به اعتراضِ آنان شکوهِ دیگری بخشیده بود. شعارهایِ ویژه‌ و نویِ این روز را من بیش‌تر در همین‌جا شنیدم، همچون «سفارتِ روسیه لانه‌یِ جاسوسیه» و «کروبی دستگیر بشه، ایران قیامت می‌شه». چیزی به درازا نکشید که سبزها شروع کردند به نشستن رویِ زمین. من هم نشستم. اما بر سرِ این کار دو دستگی پیدا شد و در نهایت بنا شد بلند شویم تا بیش‌تر تویِ چشم باشیم! (یعنی با این استدلال مرا بلند کردند) پیش‌تر آن پاره‌یِ خیابان را سبزها غرق کرده بودند ولی کم‌کم گاردی‌ها هم رسیدند و جمعیت به‌سمتِ بالا فرار کردند و راهِ ماشین‌هایِ سواری که باز شد دیگر به رخ کشیدنِ حضورِ معترضان در میانه‌یِ خیابان ممکن نشد و سبزها در پیاده‌روها فریادزنان به یکدیگر می‌پیوستند. اما این فرار از دستِ گاردِ ویژه و گردهماییِ دوباره چندین و چند بار تکرار شد. در این بین چند باری نیز در کوچه‌ها به مجتمع‌هایِ مسکونی پناهنده شدیم. چندین جوان بودند که تصاویرِ مهدیِ کروبی را در دست داشتند. یکبار هم یکی از جوانانِ رشید برایِ جلوگیری از پیش‌رویِ گاردی‌ها یک سطلِ آشغال را در وسطِ خیابان واژگون ساخت. این جمعیت به‌سمتِ بالا تا تقاطعِ میرزایِ شیرازی و سینما آزادی و بالاتر از آن نیز حرکت کرد و کم یا بیش گردهم آمدند و فریادِ دادخواهی سر دادند. در بسیاری موارد یک دختر بود که شعارها را آغاز می‌کرد و پس از همصداییِ دیگران باز هم در پایان صدایِ او بود که همچنان فریاد می‌زد.

نزدیکِ ساعتِ دوازده و پانزده دقیقه درست روبرویِ سینما آزادی (آن سمتِ خیابان) مردم گردِ زنی میانسال که از سویِ مزدورانِ حکومت زخمی شده بود، جمع شده بودند. پشتِ آرنجش پاره شده بود و پایش نیز به‌شدت مجروح بود و خون‌ریزی داشت. یک خانمی پایِ او را با یک روسری یا روبان محکم بست و مردی نیز گازِ استریل و باند آورد تا زخمهایش را ببندند. خودش می‌گفت گاردی‌ها او را زده‌اند و در جوب پرت کرده‌اند. همه می‌گفتند باید بروی خانه یا کلینیک اما او با آن وضعیتِ نگران‌کننده‌اش پافشاری داشت که «می‌خواهم تا آخرین قطره‌یِ خونم در کنارِ این جوانان بمانم». خواستم دربست بگیرم تا به درمانگاه برود. سه یا چهار ماشین را نگه داشتم. اول که می‌گفتم «دربست!» طرف می‌ایستاد اما سپس که می‌گفتم «آن خانم در جوب افتاده و زخمی شده، باید برود درمانگاه» هیچکدام نمی‌ایستادند و همگی می‌گفتند که چنین کاری برایِِ‌شان خطر دارد. از آنجایی که دیگر به درد نمی‌خوردم از آنجا به‌سمتِ پایین رفتم.

نزدیکِ ساعتِ دوازده و سی دقیقه و در راهِ برگشت از خیابانِ میرزایِ شیرازی، حدِ فاصلِ خیابانِ بهشتی و بلوارِ کریمخان، با شگفتی حضورِ پرشمارِ لباس‌شخصی‌ها را در میادین، پیاده‌روها و درونِ ماشین‌ها می‌دیدم. به هر ماشینی سرک می‌کشیدی یک ریشویِ بی‌سیم به‌دست درونش جا خوش کرده بود. در همین مسیر یک لباس‌شخصی با اسپریِ سبز سرگرمِ پاک کردن انبوهِ شعارهایِ جنبشِ سبز بود که بر دیوارهایِ خیابان نقش بسته بود. البته ابتدا گمان کردم از خودمان است و می‌خواستم برایش درود بفرستم اما نزدیک‌تر که شدم دیدم ماجرا وارونه است. پس از این صحنه، به این می‌اندیشیدم که حاکمیت در ترکیبِ کنونی چهار اسبه به‌سویِ دره می‌تازد. مکانیکی‌ترین و ابلهانه‌ترین روش‌ها را برایِ رویارویی با جنبشِ دموکراتیکِ مردم در پیش گرفته‌اند. در این پنج ماه هر روز که سرکوب کردند با خود گفتند «دیگر تمام شد!» اما باز هم روزهایِ پیشِ رو به هماوردیِ ملتِ آزادی‌خواه با رژیمِ دیکتاتوری بدل گردید. تصمیمِ حاکمیت در موردِ دیوارنویسی‌ها و کوششِ کودکانه‌یِ آن مزدور برایِ خط خطی کردنِ دیوارها، نزدِ من همچون نمونه‌یِ کوچک اما گویایی از نادانیِ چندلایه‌یِ نظامِ ولایتِ فقیه در شناختِ جنبشِ سبز و چگونگیِ برخورد با آن جلوه می‌کرد.

پانزده دقیقه به یک بود که به خیابانِ کریمخان رسیدم. از اینجا تا خودِ میدانِ ولیعصر شاهدِ یک درگیریِ تمام‌عیارِ خیابانی بینِ سبزها و مزدورانِ حکومت بودم. به‌بیانِ بهتر وضعیتِ این تکه از شهر بیش از همه جا آشفته و نگران‌کننده بود. بیش‌ترین شمارِ گردهماییِ سبزها نیز در همین مسیر شکل گرفت. گویی معترضان به خیانت و جنایتِ رژیم تازه از مسیرهایِ گوناگون در اینجا به یکدیگر می‌پیوستند. چند دقیقه‌ای به یکِ پس از ظهر مانده بود که جمعیتِ چندهزارنفریِ سبزها شکل گرفت و با دست‌هایِ بالا به نشانِ پیروزی و شعارهایی در پشتیبانی از میرحسینِ موسوی و «مرگ بر دیکتاتور» به‌سویِ میدانِ ولیعصر روان شدند. گاردی‌ها را از دور می‌شد در دور تا دورِ میدان دید. آنجا هم سرگرمِ سرکوب دیگر معترضان بودند. اما هنگامی که دیدند پشتِ سر‌ِشان چنین جمعیتی پدید آمده، آنجا را رها کردند و با اشک‌آور و باتوم و دیگر اسباب‌بازی‌هایِ‌شان به‌سویِ مردم آمدند. اینجا تعقیب و گریز در کوچه پس‌کوچه‌هایِ منتهی به میدانِ ولیعصر و بلوارِ کریمخان ادامه داشت. چند گاردی هم چهار دخترِ بی‌پناه را در ابتدایِ یکی از کوچه‌ها گیر آورده بودند و در برابرِ گریه و جیغ‌هایِ آنان قدرت‌نمایی می‌کردند. هر چه در توان داشتند در این محدوده گازِ اشک‌آور شلیک کرده بودند.

در کل از ساعتِ دوازه به بعد، گویی لباس‌شخصی‌هایِ بسیجی (در سنینِ گوناگون) مامورِ سرکوبِ معترضان شده بودند. چرا که از میدانِ ولیعصر تا سرِ میرازیِ شیرازی (که من دیدم) لباس‌شخصی‌ها مانندِ کرم می‌لولیدند.

بدترین و هولناک‌ترین درگیریِ خیابانی اما سرِ خیابانِ به‌آفرین (بینِ خ حافظ و ولیعصر) در جریان بود. سبزها پایانِ به‌آفرین را بسته بودند و لباس‌شخصی‌ها از سرِ خیابان هر چه در دست داشتند را به‌سویِ مردم پرتاب می‌کردند. گاهی هم لباس‌شخصی‌ها میانه‌یِ همان خیابان می‌ایستادند و از دو سو مردم را با سنگ و چوب می‌زدند. زیباترین رخدادِ این زمان، پرتابِ کفش یا وسایلِ دیگر از فرازِ ساختمانی بلند در خیابانِ به‌آفرین بر سرِ لباس‌شخصی‌ها بود که با سوت و کفِ سبزها همراه شد. اما فضایِ آنجا بسیار دلهره‌آور و به‌راستی پریشان بود. ناگهان می‌دیدی چند لباس‌شخصی به‌دنبالِ یکی از معترضان می‌دوند و فریاد می‌زنند «بگیرش! بگیرش!» و مردم نیز آنان را هو می‌کنند و می‌گویند «ولش کن! ولش کن!». صحنه‌هایی که در این زمان و مکان دیدم حسِ خاص و عجیبی داشت! دخترها و پسرهایی را دیدم که در پله‌ها و زوایایِ یکی از پاساژهایِ سرِ همان خیابان (یا خیابانِ حافظ) با حالتی افسرده و اندیشناک نشسته و به گوشه‌ای خیره مانده بودند. دختری را دیدم که سر در گریبانِ مادرش کرده بود و چیزی زمزمه می‌کرد و هر دو آرام می‌گریستند. با خود می‌گفتم رژیمی که ملتِ خود را تحقیر کند و جوانانِ برومندِ کشورش را به زندان و شکنجه بنوازد، سزاوار چنین سرگردانی در این روزهایِ نفس‌گیرِ خیزشِ همگانیِ مردم است.

در دستشوییِ عمومیِ همان نزدیکی‌ها که وارد می‌شدی، انبوهی دستمالِ خونی در گوشه و کنار می‌دیدی.

ساعتِ یک و پانزده دقیقه از سرِ خیابانِ حافظ به‌سویِ خیابانِ طالقانی رفتم تا آن گوشه‌یِ شهر را نیز سرکی کشیده باشم. در خیابانِ طالقانی هیچ خبری نبود و از سرِ خیابان تا میدانِ ولیعصر نیز همچنین. پانزده دقیقه به دو بود که از میدانِ ولیعصر به‌سویِ خیابانِ کریمخان روان شدم. در میدان اما فضا همچنان ملتهب بود و گاردی‌ها در پیرامون حضور داشتند. اما دیگر از آن آشفتگیِ پیشین خبری نبود. لباس‌شخصی‌ها خسته شده بودند و هر کدام گوشه‌ای خزیده بودند. ازدحامِ جمعیت در آنجا همچنان زیاد بود اما مردم دیگر چیزی نمی‌گفتند. زنی را دیدم که گردش را گرفته بودند و گریه می‌کرد. دانستم که شوهرش را دستگیر کرده‌اند و با خود برده‌اند. تا میانه‌یِ خیابانِ کریمخان پیاده رفتم و سپس به‌سمتِ میدانِ هفتِ تیر سوار شدم. ساعتِ دو نیز آنجا را به‌سویِ خانه ترک کردم.

در موردِ چهارشنبه سیزدهمِ آبان از منظرهایِ گوناگونی می‌توان سخن گفت. سرکوبِ وحشیانه‌یِ این روز نشان می‌داد که حاکمیت از گردهماییِ میلیونیِ جنبشِ سبز در روزِ قدس زخم خورده و می‌خواهد تلافی کند. با آنهمه نیرویی که در مسیرها مستقر ساخته بودند اما سبزها هر جا توانستند به یکدیگر بپیوندند، شمارِشان از هزار فراتر رفت. با اینکه چهارشنبه روزِ کاری بود اما پراکندگیِ سبزها در گستره‌یِ شهرِ تهران (از ونک تا سیدخندان و عباس‌آباد تا انقلاب) و گردهمایی‌هایِ چندهزارنفری در عینِ وحشی‌گریِ کفتارهایِ حکومتی نشان از پیروزی و خستگی‌ناپذیریِ خیزشِ دادخواهانه‌یِ ملتِ ایران داشت. با اینحال دیدنِ مظلومیتِ مردم و سرکوبِ ناجوانمردانه‌یِ آنان در این روز و دستگیریِ گسترده‌یِ دخترانِ ایران‌زمین از سویِ زالوهایِ حکومتی نکاتی را در موردِ وظیفه‌یِ رهبرانِ جنبشِ سبز به ذهنِ من آورد که چه‌بسا در یادداشتی جداگانه به آن بپردازم.

منبع: وبلاگ مخلوق

2 نظرات:

حمیدرضا گفت...

تا بسیج وبسیجی هست شما آرزوی بی اعتبار کردن نظام رو باید به گور ببرید منافق های وطن فروش

ناشناس گفت...

ببین حمیدرضا خان، بیسجی سالهاست که مرده، بسیجی که امام راحل مد نظرش بود و آن ارتش بیست میلیونی خیلی وقت است که فاحته اش خوانده شده و این ده بیست هزار نفری که این زوز ها تو خیابونها می بینیم یک مشت ارازل و اوباش بی پدر و مادری هستند که فقط لباسی از پوست پلنگ تنشون کردن و چوب چماق و دشنه دستشون دادن بنام بسیج، اینها بلکه مزدور حکومت خونخوار طالبانی هستند. حتی حیفه کلمه مزدور را برای اینها بکار ببریم چون مزدور هم حداقل هموطن خودش را قتل عام نمیکنه مثل مزدورهای اسرائیلی!. کسی که برای پول هموطن خودش را به خاک و خون میکشه بهتره بهش بگیم آشغال و پس آبی که باید تصفیه بشه

آخرين اخبار ارس

ادامه راه سبز - ارس

↑ Grab this Headline Animator